جوش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بغلیان آمدن . (فرهنگ فارسی معین )
: می که آتش ندیده جوش کند
چون به آتش رسد خروش کند.
اوحدی .
|| اضطراب و بی تابی نمودن . || شور و شوق نشان دادن . (فرهنگ فارسی معین )
: کرّ اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش ؟
مولوی .
|| پدید آمدن بثور بر بشره . ظاهر شدن کورک بر پوست بدن : سرم جوش کرده بود آخر کچل شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).