جوهری . [ ج َ
/ جُو هََ ] (ص نسبی ) منسوب است به جوهر. هر چیز جوهردار و صاحب جوهر. (برهان ). || گوهرفروش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). جواهرفروش . (برهان )
: شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروشست و جوهری .
سعدی .
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری ّ مفلس از اینرو مشوشم .
حافظ.
|| گوهرساز. (اقرب الموارد).
-
امثال :
جوهری که آب مروارید در چشمش فرودآمده باشد آب مروارید کجا بیند ؟ (از آنندراج ).
|| در مقابل عَرَضی و عارضی . (اقرب الموارد). ذاتی
: گر جوهریت بودی آن روی خوب و صورت
آن نیکویی نگشتی هرگز بدل بزشتی .
ناصرخسرو.
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر تو چو باشدجوهری .
سوزنی .