جهان بین . [ ج َ هام ْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) جهان بیننده . بیننده ٔ جهان . || چشم را گویند و عرب عین خوانند. (برهان )
: و بهر دو معنی حافظ درباره ٔ امیر مبارزالدین محمدو میل کشیدن چشمان وی به امر پسرش شاه شجاع گوید:
آنکه روشن بد جهان بینش بدو
میل در چشم جهان بینش کشید.
حافظ (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
|| چشم باطنی . (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از فرزند.(برهان )
: همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند.
فردوسی .
|| مردم جهانگرد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). گردش کننده در اقطار عالم . سیاح . جهانگرد. || (اصطلاح تصوف ) روحی که در باطن آدمی نهفته است . (فرهنگ فارسی معین ).