چمان . [ چ َ ] (نف ) خرامان . (جهانگیری ). به ناز خرامان و به رفتار در سبب ناز به هر سو میل کنند. (غیاث ). راه رفتن به ناز و زیبایی . (انجمن آرا) (آنندراج ). خرامنده و خرامان و به ناز و زیبایی روان . (ناظم الاطباء). چمنده و خرامنده وبه نازرونده . نازان و بالان . راه رفتن به ناز و خرامیدن به زیبایی را گویند، یعنی در وقت راه رفتن به هرطرف میل کند. (برهان ):
۞ فرستادپیران هم اندر زمان
فرستاده ای بر هیونی چمان .
فردوسی .
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند چمانش به خوی درنشاخت .
فردوسی .
همی خورد و اسبش چمان و چران
پلاشان فکنده ببازو کمان .
فردوسی .
نهادند زین برسمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان .
فردوسی .
تماشاکنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان بر کنار چمن .
فرخی .
بزی همچنین سالیان دراز
دنان و دمان و چران و چمان .
منوچهری .
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان بر چمن .
اسدی .
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو.
حافظ.
سروچمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمیکند.
حافظ.
و رجوع به چماندن و چمانی و چماننده و چمیدن شود. || (اِ) پیاله ٔ شراب را نیز گویند. (برهان ). پیاله ٔ شراب که آن را چمانه نیز گویند. (جهانگیری ). پیمانه ٔ شراب . (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)
: همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمان از بلبله .
ناصرخسرو (از جهانگیری ).
رجوع به چمانه شود. || به معنی چمن نیز آمده . (انجمن آرا) (آنندراج )
: گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید
حوران جنتند شده در چمان چمان .
فرید احول (از انجمن آرا).
رجوع به چمن شود. || انجمن دوستان . (ناظم الاطباء).