چنبر کردن . [ چَم ْ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چنبر ساختن . حلقه مانندی چون کمان ساختن .
-
از سرو چنبر کردن ؛ کنایه است از خماندن و منحنی ساختن قد راست
: ز سرو دلارای چنبر کند
سمن برگ را رنگ عنبرکند.
فردوسی .
|| گرد کردن چون حلقه چیزی را. بشکل حلقه و کمان چنبری ساختن . حلقه کردن
: در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر.
ناصرخسرو.
ای عدوّ آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش
کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی .
ناصرخسرو.
|| خم کردن . دوتا کردن . خماندن
: ترا ره نمایم که چنبر که راکن
به سجده مر این قامت عرعری را.
ناصرخسرو.
-
چنبر کردن سرو کسی را ؛ خماندن قد راست او را
: بگویشان که جهان سرو من چو چنبرکرد
به مکر خویش ، خود اینست کار کیهان را.
ناصرخسرو.
رجوع به چنبر شود.
-
چنبر کردن چرخ کسی را ؛ کنایه از ابرام بی حد کردن و سخت اصرار ورزیدن کسی را در انجام کاری و حصول مقصودی . روا ساختن حاجتی را از کسی به اصرار و پررویی خواستن .