چندین . [ چ َ ] (ق مرکب )
۞ این قدر. (ناظم الاطباء). اینهمه . بدین بسیاری . افاده ٔ تعدد و کثرت کند. (یادداشت مؤلف ). بسیار
: بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
فردوسی .
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکر که گشن و چندین خروش .
فردوسی .
ندادندیش چندین گر نبودی
بچندین و بصدچندین سزاوار.
فرخی .
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
منوچهری .
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
منوچهری .
گر مستمند با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .
ناصرخسرو.
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی .
ناصرخسرو.
گفت بنگر که چرا مینگرد گردون .
به دو صد چشم درین تیره زمین چندین .
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی .
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین .
نظامی .
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
مولوی .
چه آفت است که موجب چندین مخافت است . (گلستان ). چندین سخن که گفتی ، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش . (گلستان ).
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین .
سعدی .
اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین .
سعدی .
چو دیدی کزین روی بسته ست در
به بیحاصلی سعی چندین مبر.
سعدی (بوستان ).
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی .
حافظ.
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم .
حافظ.
|| در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد
: چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
کسائی مروزی .
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه .
فردوسی .
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت .
فردوسی .
که چندین سپه سر به ایران نهاد
که کس در جهان آن ندارد بیاد.
فردوسی .
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه .
فردوسی .
... وی (عبدالرحمان قوال ) گفت : با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی . (تاریخ بیهقی ). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت . (تاریخ بیهقی ). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی ).انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت : چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
97).
چو هندوی دانا بچندین سؤال
زبون شد ز فرهنگ دانش سکال .
نظامی .
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد شما.
مولوی .
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است .
سعدی (بدایع).
عجب نیست در خاک اگر گل شکفت
که چندین گل اندام در خاک خفت .
سعدی .
گفتمش مگذر زمانی ، گفت معذورم بدار.
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب .
حافظ.
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته ٔ صد چندینی .
حافظ.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی .
حافظ.
|| همه ٔ اینها. || چون اینها. || و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است . (ناظم الاطباء).
-
چندینا ؛ (مرکب از چند و الف اطلاق ) مرادف چندین
: اگرت بدره رساند همی ببدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
رودکی (از حدائق السحر).
رجوع به چندین شود.