چوک زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) زانو زدن . (فرهنگ خطی )(فرهنگ سروری ). بزانو درآمدن
: پیش امیری و رئیسی در رکوع میروی و چوک میزنی . (فیه ما فیه ).
پیش باز آمدند و چوک زدند
چوک چون اشتران لوک زدند.
پوربهای جامی (از آنندراج ).
برانم از عقب کوچ کرده ٔ خود لوک
زند جمازه ٔ سعیم به خیمه گاهش چوک .
جامی (از فرهنگ سروری ).
مردمی کو مرا تموک زند
پیش او دل بلا به چوک زند.
لطیفی (از فرهنگ خطی ).
و گاهی بحذف واو نیز آمده است . (فرهنگ سروری ). و چک مخفف آنست . (فرهنگ نظام )
: چو آنجا رسی زن در آن آب چک
که گردد نمک از گذارش سبک .
جامی (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ).
فروخفتن شتر و جز آن . استناخه . (یادداشت مؤلف ).