چه . [ چ ِ ] (حرف ربط) برای تعلیل آمده است . (ازبرهان ) (از آنندراج ). زیرا. (ناظم الاطباء). به علت اینکه و برای اینکه . (فرهنگ نظام ). ایرا که ، زیرا که ، که از آنکه . برای آنکه . زیرا به علت آنکه . (یادداشت مؤلف ). در صورتی حرف ربط بشمار آید که دو جمله رابهم پیوند دهد و آن به معانی ذیل آید: زیرا. ازیرا.بعد از «چه » تعلیل آوردن لفظ که نادر است
: خداوندان ما از این دو [ اسکندر و اردشیر ] ... بگذشته اند... چه اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت ... روزی چند... و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ). ابومطیع... بدرگاه آمده بود و وی بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی ). چه در جهان بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
475). آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب
335). چه هر که محبت او را از دنیا قاصر باشد حسرت او بوقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه ). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). ای فرزند هنر آموز چه بی هنر همه جا خوارست . (؟) || برای تسویه آید؛ یعنی برابر شمردن دو چیز که با هم مغایرند. (آنندراج ). اعم از. (فرهنگ نظام ). مساوات و برابری . اعم از اینکه .(یادداشت مؤلف ). خواه . (ناظم الاطباء)
: چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی .
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی .
ابوشکور.
چه آن کس که پیچدسر از شهریار
چه آن کس که دیده بخارد به خار.
ابوشکور.
دل شیر دارد تن زنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل .
فردوسی .
چه هامون چه کوه و چه دریای آب
ز گرز و ز شمشیر او شد به تاب .
فردوسی .
زمان چون ترا از جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی .
هرکجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کرا خواهد سازد گذر و منزل گاه .
فرخی .
کجا حمله ٔ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی .
فرخی .
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و از فاراب .
عنصری .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست .
منوچهری .
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری .
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگانی شاهی آرد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. (تاریخ بیهقی ).
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
ناآمده ایدون و گذشته ست برابر.
ناصرخسرو.
چه لال و چه گویا برابر بود
سخن چون ز اندازه برتر بود.
ناصرخسرو.
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک .
اسدی .
چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش .
اسدی .
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست .
اسدی .
به دل کیش ضحاک را دشمن است
به نزدش چه او و چه اهریمن است .
اسدی (گرشاسب نامه ).
فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روائی است . چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران . (نوروزنامه ).
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد چه بلخ .
خیام .
بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
سنائی .
چون درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون دررسد چه بام و چه چاه .
سنائی .
چه به بی اصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی .
سنائی .
گر می بخوهی کشت چه امروز چه فردا
ور داد خُوهی دادچه فردا و چه امروز.
سوزنی .
چو گرگ باش که چون فتد میان رمه
چه میش وچه بره دندانش را چه پخته چه شاک .
سوزنی .
چون مصطفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نه ببینی چه سیستان چه بست .
خاقانی .
منم شیرزن گر توئی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
نظامی .
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی .
دست کوتاه باید از دنیا
آستین چه دراز و چه کوتاه .
سعدی .
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
سراج الدین قمری .
چه در چشم دشمن چه در چشم دوست
بلندست هر کو دلیریش خوست .
حضرت ادیب .
-
چه این و چه آن ؛ در یک حکم است ، خواه این خواه آن . (یادداشت مؤلف ).
-
چه بخواهی چه نخواهی ؛ اعم از اینکه بخواهی یا نخواهی . خواه بخواهی ، خواه نخواهی : من این کار را میکنم ، چه بخواهی چه نخواهی . باید این کار بشود، چه بخواهی چه نخواهی .
-
چه بیاید چه نیاید ؛ خواه بیاید، خواه نیاید.اعم از اینکه بیاید یا نیاید. (یادداشت مؤلف ).
-
چه بیایی چه نیایی ؛ اعم از اینکه بیایی یا نیایی . خواه بیایی و خواه نیایی ، من میروم اعم از اینکه او بیاید یا نیاید. زش آیی زش نیایی . خواهی بیا، خواهی نیا. آمدن و نیامدنت مساوی است . (یادداشت مؤلف ).
-
امثال :
چه برای کر بزنی چه برای کور برقصی . (امثال و حکم ج
2 ص
673).
چه به من گو، چه به در گو، چه به خر گو، نظیر :
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را.
سعدی (از امثال و حکم ج 2 ص 673).
چه جمعه و چه آدینه ، خواه جمعه خواه آدینه . جمعه وآدینه یکی است . (امثال و حکم ج
2 ص
674).
چه سر به کلاه چه کلاه به سر . نظیر: دو لنگه یک خروار است . هر دو صورت کار را یک نتیجه باشد. (امثال و حکم ج
2 ص
679).
چه علی خواجه چه خواجه علی . نظیر: دو لنگه یک خروار است . (امثال و حکم ج
2 ص
680).
چه مرده ، چه گریخته ، چه به زنهار آمده .
: ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند: چه مرده و چه گریخته و چه بزنهار آمده . (قابوسنامه ).
چه یک مرد جنگی چه یک دشت مرد . (امثال و حکم ج
6832).
|| خواه ... خواه . خواهی ... خواهی . هم ... هم
: بسی رنجها بردم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان .
فردوسی .
بدو گفت آن خواهر کشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه .
که با او مرا هست چندین سخن
چه از نو چه از روزگار کهن .
فردوسی .
|| از قبیل ِ. (یادداشت مؤلف ). مانندِ. چون
: و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی .
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه ٔ هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت .
فردوسی .
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه .
فردوسی .
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. (تاریخ سیستان ).
-
گرچه ؛ گاهی «چه » با «گر» (مخفف اگر، حرف شرط) ترکیب شود و به صورت حرف ربط مرکب «گرچه » درآید) هرچند. اگرچه
: گرچه غم سوز و غصه کاهست او
زو بُرم کآب زیر کاهست او
گرچه آبی تنگ نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل .
اوحدی .
|| (موصول ) در صورتی موصول باشد که قسمتی از جمله را به قسمت دیگر پیوند دهد و به معنی چیز آید. (در غیر عاقل مستعمل است ). وپیش از «چه » موصول غالباً یکی از کلمات ِ، این - آن - هر - من - تو - او - ما - شما - ایشان قرار گیرد. بلافاصله و یا با فاصله ٔ یک یا چند کلمه
: هرچه بخواهدبده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند نه رش .
منجیک .
چو از ره سوی رام بر زین رسید
بگفت آنچه از شاه کسری شنید.
فردوسی .
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام .
فرخی .
خواجه فراموش کرد آنچه کشید
آب فرغولهابسی به دغول .
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
و پنجم علم آنچه بیرون از طبیعت است . (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و هرچه به مرد می ماند اندرین معنی الا به مادتی معین . (الهیات دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و علتی و معلولی و هرچه بدین ماند که شاید این حالتها را تصورکنی اندر جز از محسوسات . (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا).
آنچه درخواست است و بفراغ دل بازگردد و بتمامی در خواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
335). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب
235). ما را متصور گشت آنچه رفته است . بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را ازآن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب
392).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا به غزنی و قزدار.
نجیبی .
آخر چه هرآنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
ناصرخسرو.
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
پندار که هست آنچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست .
شیخ نجم الدین رازی .
مگر آنچه گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد.
سعدی .
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی .
و بر رعایا ستم نکنند و اندر اعمال ولایتها که برسم مقطعان باشد، نایبان ایشان را تصرفی نباشد، و دستها کوتاه مانند در آنچه دارند. به حکم و مال بازایستند و بدان قناعت کنند. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ ). و اگر از جایی هیچ تعذری رود بی حشمت باز باید نمود تا آنچه رای واجب دارد فرموده شود. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ ).
هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست .
صائب .
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی .
؟
|| بلکه
: نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
- گاه «آنچه » با «از» یا «ز» ترکیب شود و به صورت «از آنچه » و «زآنچه » درآید
: آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام .
فرخی .
- و گاه با «هر» یکی شود
: آخر چه هر آنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
ناصرخسرو.
|| وصف کثرت است و برای کثرت آید. (از برهان )(از آنندراج ). بسیار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). چقدر. بسیار. (فرهنگ فارسی ). بس . بسیار
: چه عجب ، بسیار عجب ! (یادداشت مؤلف ).
چه خوش گفت آن مرد باآن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش .
(منسوب به رودکی ).
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی .
دقیقی .
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکوبود گاه را شاه و ماه .
عنصری .
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی درد سر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی .
باباطاهر.
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن .
نظامی .
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان .
نظامی .
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بودسگ را عروسی .
نظامی .
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
سعدی .
چه خوبست تشریف شاه ختن
وزآن خوبتر خرقه ٔ خویشتن .
سعدی .
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری .
جامی .
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری .
جامی .
-
امثال :
چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی . (امثال و حکم ج
2 ص
677).
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار . (امثال و حکم ج
2 ص
677).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی .
باباطاهر.
|| (ق ) وصف کثرت است . (برهان ). چند. چندان . (ناظم الاطباء). بسیار. (فرهنگ نظام ). چقدر
: چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت .
سعدی (گلستان ).
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود.
سعدی .
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آبسکون فرغر.
قاآنی .
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد. (از امثال و حکم ج
2 ص
678).
|| هرقدر. هراندازه . هرمقدار. هرچه
: قطعه ای گفتم و فرستادم
او رسانید قطعه را بر تو
هیچ توفیق خیرخواهی یافت
او بدین خیر هست رهبر تو
چه میسر شودبدو برسان
تا رساند به من میسر تو.
سوزنی .
|| (ق تحسین و تعجب ) عجیب . غریب . شگفت : مردی و چه مردی ! مردی کامل در صفات نیک یا مردی در نهایت بدی . چه زنی است این زن ؛ عجب زنی است . چه زنی ! عجب زن ِ خوبی یا عجب زن بدی . که هم در مقام تعظیم آید و هم برای تحقیر. (یادداشت مؤلف )
: مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمندست .
خسروی
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
چه یاور همه بنده وچاکرند.
فردوسی .
به فرمان رسیدم به کوه بلند
چه کوهی بسان سپهر بلند.
فردوسی .
یا رب چه جهانست این یا رب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان .
صفار.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ و ماه .
اسدی .
خورشیدی و سحاب چه خورشیدی و سحاب
خورشید جودذره ، سحاب سخانمی .
سوزنی .
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحمت پیکی چه تیزرو سیاح .
مسعودسعد.
|| برای تعظیم و بزرگداشت
: دلیری ستاده چو نر اژدها
چه نر اژدها بل چو کوه بلا.
فردوسی .
|| و در مقام تحقیر
: چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
عنصری .
زنت مرد، چون تو نمیری همی
چه مردی بود کز زنی کم بود.
بدخشی .
-
امثال :
چه سگی باشد ؛ چه میتواند بکند.
چه عزائی است که مرده شو هم گریه میکند . (امثال و حکم ج
2ص
680).
|| (از ادات استفهام ) در مقام استفسار استعمال کنند. (برهان ). در مورد استفهام آید. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). پرسش را رساند (در مورد اشیاء). (فرهنگ فارسی معین ). || چرا. برای چه . به چه سبب . به چه علت . (یادداشت مؤلف )
: به یکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
۞ بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ [ و ] ژغار.
بوالمثل .
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری ؟
رودکی .
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک .
بر کمرگاه تو از کستی جورست بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروی .
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته .
کسائی .
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟
عماره .
چه بری همی تو سر بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه .
فردوسی .
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی بگنج و چه نالی ز رنج .
فردوسی .
چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز.
فرخی .
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی .
فرخی .
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوان را بخضاب .
فرخی .
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک .
عسجدی .
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ .
خطیری (از فرهنگ اسدی ).
سوی باغ و گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره .
بونصر (از فرهنگ اسدی ).
شادی چه بوی تو بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش .
خفاف .
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
چه باید که رنج فزونی بریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم .
اسدی .
چه باید سوی هر خوشی تاختن
شکم گور هر جانور ساختن .
اسدی .
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و به ستاوند.
طیان .
مگر در سر نداری ای پسر هش
چه جویی مهربانی از پدرکش .
ناصرخسرو.
گرمن اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار.
ناصرخسرو.
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش .
ناصرخسرو.
چه باید مغفر از آهن مر او را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی .
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش بگورستان .
سنائی .
چه خوری چیزی کز خوردن آنچیز ترا
نی چنان سرو نماید به نظر سرو چو نی .
سنائی (دیوان ص 734 چ مصفا).
چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی .
سنائی .
از چرخ نیل رنگ چه نالد حسود تو
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ .
سوزنی .
دل بد چه کنی بر من و بدعهد چه گردی
قاصد چه شوی بی سببی فتنه و شربر.
سوزنی .
آزار دل عاشق مسکین چه کنی
او را چه زنی که روزگارش زده است .
داعی .
چه حاجت که نُه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان .
سعدی .
چه حاجت است عیان را به استماع بیان
که بی وفائی دور فلک نهانی نیست .
سعدی
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنمائی آفتاب مبین را.
سعدی .
چه تفاخر کنی بنام پدر
چون ندانی نهاد گام پدر.
اوحدی .
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمیرسد چندان .
اوحدی .
چه جای شکر و شکایت ز نقش بیش و کم است
که بر صحیفه ٔ هستی رقم نخواهد ماند.
حافظ.
|| به کدام دلیل . به کدام سبب و علت . (یادداشت مؤلف )
: ترابا جهان آفرین بود جنگ
که از چه سپید و سیاهست رنگ .
فردوسی .
چو از تو بود کژی و بیرهی
گناه از چه بر چرخ گردون نهی .
اسدی .
بر شاه ایرانم امید هست
چراغم ، چه باید، چو خورشید هست .
اسدی .
- چرا (مرکب از «چه » + «را»)
: برفتند بااو بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون .
فردوسی .
چرا نه بفرمان او در نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون .
فردوسی .
|| چطور. چگونه
: حکیما چو کس نیست گفتن چه سود!
از این پس بگو کآفرینش چه بود؟
فردوسی .
-
چه آید، چه گشاید ؛ در تداول عامه ، تا چه پیش بیاید و چگونه گرهی را بگشاید. و یا از ناچیزی امری حکایت کند که چون انجام گیرد چه مشکلی میتواند گشود، کجا میتواند مشکلی را بگشاید، دردی را چاره کند.
-
چگونه (چه + گونه ) ؛ چطور؟ به چه ترتیب و وضع. (ناظم الاطباء).
|| کی . کجا
: چه خیری برآید از آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان .
سعدی .
-
امثال :
چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را .
(از امثال و حکم ج 2 ص 678).
خر چه دانه قدر حلوای نبات .
-
چه نسبت ؛ چه رابطه
: چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب ؟
شبستری .
عدم کی راه یابداندرین باب
چه نسبت خاک را با رب ارباب .
شبستری .
|| از کجا
: جوان گفت با دختر چرب گوی
چه دانی که شاپورم ای ماه روی .
فردوسی .
|| کدام
: جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان .
فردوسی .
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنکه نام تو تریاک نیست .
فردوسی .
بدو گفت ای مرد با رای و کام
نژادت کدام و چه مردی بنام .
فردوسی .
چه زیانست اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
تو جاه و گنج ز فرهنگ از قناعت جوی
چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ ؟
عنصری .
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد.
عسجدی .
چه چیز آمد این مهر فرزند و درد
که با نیک و بد هست با جان نبرد.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است .
اسدی .
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم ؟
سوزنی .
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود.
عطار.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ .
سعدی .
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که بازآید بجوی رفته آبی .
ابن یمین .
-
امثال :
چه باک از موج بحر آن را که دارد نوح کشتی بان .
سعدی (از امثال و حکم ج 2 ص 672).
چه خرم بگل خوابیده است ، رغبت یا احتیاجی به این کار ندارم . و از این رو سختیها و گرانیهای آن را برخود هموار نکنم . (امثال و حکم ج
2 ص
675).
چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد . (امثال و حکم ج
2 ص
681).
-
از چه ؛ از کدام . از که
: بدین گونه بر نام او از چه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت .
فردوسی .
-
برچه ؛ برای کدام کار. برای چه کاری
: کدامست جنگی و گردان که اند
نشسته برین کوه سر بر چه اند.
فردوسی .
- چند و چه
: سپاهش نگه کن که چند و چه اند
سپهبد کدامست و گردان که اند؟
فردوسی .
-
چه و چون و چند ؛ بجزئیات تمام . از سیر تا پیاز در جائی که پرسش از نوع و جنس و کیفیت و کمیت باشد
: بگفتند راز سپهر بلند
همان کار او بر چه و چون و چند.
فردوسی .
چو جاماسب آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید
بر او برشمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون چند.
فردوسی .
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
فردوسی .
-
درچه : درچه مورد سخن باید گفت ؛ از کدام مورد حرف باید زد. این سخن را درچه مورد بمیان آورد. این سخن را در کدام مورد بمیان کشید.
|| کیستی . که هست
: بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی ؟
فردوسی .
چه مردی بدو گفت در کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار.
فردوسی .
|| چه فرق است ؟ کدام تفاوت است
: اگر آدمی بچشم است ودهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت .
سعدی .
|| کدام اندازه . کدام مقدار
: چه دانش بود با چنان تاجور
که باشد همه ساله بیدادگر.
فردوسی .
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قدرت بود.
سعدی .
چه زید بپای پیلان اله چوب ترکمانی
۞ . (امثال و حکم ج
2 ص
679).
-
چه داری ؛ چه قدر داری . کدام قدر و اندازه داری .
آنچه داری ؛ آن اندازه که داری
: بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی .
-
که چه ؛ که چه مقدار
: بکاوید کالاش را سر بسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری .
|| کدام کار. چه کند؛ یعنی کدام کار را بکند. (یادداشت مؤلف )
: چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دُم .
ابوشکور.
چه کردی تو با شاه ایران زمین
ابا لشکر و پهلوانان ز کین .
فردوسی .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو باشد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان .
فرخی .
-
امثال :
دیگ چه کنم بار کرده ؛ یعنی به سرگردانی افتاده .
کاسه ٔ چکنم به دست دارد ؛ یعنی به کار خویش فرومانده وحیران و سرگردان است .
|| عجیب . غریب . شگفت
: رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی .
منوچهری .
ترا دام و دد باز داندبه مهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
(گرشاسب نامه ).
من ترسان بر عبدالمطلب شدم [ حلیمه پس از گم کردن محمد صلعم در کودکی ] چون مرا بدان حال دید گفت چه بود
۞ ؟ شغلی رسید؟ گفتم شغلی و چه شغلی ، گفت مگر پسرت گم شد؟ گفتم نعم . (تاریخ سیستان ).
-
امثال :
چه آشی باشد که لایق قدح باشد . نظیربرای هر خری آخر نبندند. (امثال و حکم ج
2 ص
672).
|| کدام سبب
: بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
۞ کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوگ .
رودکی .
|| کدام چیز. چه چیز: به چه ارزد؛ به کدام چیز می ارزد. چه خواهی ؛ یعنی کدام چیز را میخواهی . (یادداشت مؤلف )
: بر کُه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال .
شهید.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی .
از بهر که بایدت بدینسان [ شو ] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب .
کسائی .
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .
فردوسی .
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کآفرینش چه بود؟
فردوسی .
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
فردوسی .
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
فردوسی .
به هر
۞ خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد؟
فردوسی .
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند؟
فردوسی .
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه
۞ بوی بیا و بخروش .
خفاف .
مردم نئی ای خر به چه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
طیان .
از مار کینه ورتر ناسازگارتر چه
گفتار چربش آرد بیرون از آشیانه .
لبیبی .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست ؟
منوچهری .
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست بهر کشتگکی .
منوچهری .
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جزدو چشم بینا.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
از او [ از قاتلی که بار اول بدو شراب داده بودند ] پرسیدند که آن چه بود که دیروز میخوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ (نوروزنامه ).
بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه .
سنائی .
بشعر اندرت مردم خواندم آری
که تا کارم ز تو گیرد فروغی .
خطی ما را تو هم دادی و شاید
دروغی را چه آید جز دروغی .
سنائی .
ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن ؟
سوزنی .
چه بهره میبری از اختلاط نااهلان
بجز شراره و دود از دکان آهنگر.
ظهیر فاریابی .
چه برخیزد از خُود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خُود.
عطار.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی .
سعدی
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی .
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن .
سعدی .
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن ؟
جامی .
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را؟
صائب .
چه خواهی ز خرمهره اندوختن
گهر توز گر بایدت توختن .
ادیب نیشابوری .
چنین باید از بارت آبستنی
چه زاید ز خورشید جز روشنی .
ادیب نیشابوری .
-
امثال :
بنگر که چه میگوید منگر که که میگوید . (از امثال مختصر طبع هند).
-
برای چه ؛ بخاطر کدام . بخاطر چه چیز.
-
تا چه ؛ تا چه چیز
: نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماند بر ما همین رای و خوی .
فردوسی .
دگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
فردوسی .
-
چه جوئی ؛ چه را جستجو میکنی . چه چیز را میجوئی
: چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن .
فردوسی .
چه جوئی اندر این اجناس مردم
بتصویری دگر هر یک مصور.
-
امثال :
چه داند آنکه اشتر میچراند . (امثال و حکم ج
2 ص
677).
-
چه گفت ؛ چگونه گفت . چه چیز گفت .
-
چه گوئی ؛ چه میگوئی .چه چیز میگوئی
: چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن .
فردوسی .
چه گوئی اندرین چرخ مدور
کزوتا بد همی مهر منور.
؟
-
امثال :
چه ماند از کار پوستین یک برگه و دو آستین ؛ این کار بسی بدرازا کشید، بسی دیر کشید. (امثال و حکم ج
2 ص
681).
|| چیست :
چو این آمد نصیب ما چه چاره
چه
۞ شاید کرد با سیر ستاره ؟
ناصرخسرو.
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر با نفاذ زخم قدر؟
مسعودسعد.
چه زیان آفتاب را از ابر
کی شود جفت با مسلمان گبر؟
سنائی .