چیره بودن . [ رَ
/ رِ دَ ] (مص مرکب ) مسلط بودن . فایق بودن . توانا و قادر بودن . توانائی داشتن
: بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط.
فردوسی .
از ایرانیان شاد شد شهریار
که چیره بدند اندر آن کارزار.
فردوسی .
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم .
منوچهری .
-
بر کسی یا چیزی چیره بودن ؛ مسلط بودن بر کسی یا چیزی
: دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
ابوشکور.
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود
بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار.
فرخی .