حاجی سلطان . [ س ُ ] (اِخ ) پسر ملک تیمور و از امرا و سرداران مائه ٔ هشتم . حافظ ابرو در ذیل خود بر جامعالتواریخ رشیدی گوید: ناگاه خبر رسانیدند که حاجی سلطان پسر ملک تیمور بر سبیل شبیخون بر سر او [ امیر عادل ] فرستد،امیر لطف اﷲ که داماد او بود با جمعی از لشکریان و نوکران او که پیش او مانده بودند، و چند جبه که داشت با ایشان داد... و مقرر چنان بود که آن شب شبیخون کنند، شخصی از میان این جماعت گریخته حاجی سلطان را خبر کرد، او از میان لشکرگاه خود بیرون رفت ، وقت سحرگاه که ایشان به بنگاه خود رسیدند دست بغارت و تاراج برآوردند ناگاه از گوشه ای برایشان زد و ایشان را خراب کرد و تا نزدیک سلطانیه میدوانید و جمعی را دستگیر کرد... و هم در آن زمان امیر عادل خواجه یوسف را با جمعی که در قلعه مانده بودند با قریب صد سوار از جهت استخبار حالات بیرون فرستاد ایشان چون بقروق سلطانیه بیرون آمدند، چهار پایان فراوان از اسب و گوسفند درآن حوالی یافتند و از مخالفان خبر نزدیک شنیدند، آن چهار پایان را در قلعه راندند و مخالفان در حوالی شهر یازک نهان شدند، بتصور آنکه چون عادت امیر عادل آن بود که هر روز بر سبیل سیر و استنشاق هوا قریب یک فرسخ از شهر بیرون رفتی و وقت شیلان مراجعت کردی ، نهان شده بودند که چون او سوار شود او را در بیرون قلعه دریابند، امیر عادل خود پیشتر این معلوم کرده بود وحرم را احتیاط کرده چون آفتاب یک نیزه طلوع کرد، پنج قشون یاسامیشی کرده از دروازه ٔ قروق درآمدند و برابر قلعه بایستادند تا چاشتگاهی هیچکس از قلعه بیرون نرفت ، ایشان را تصور چنان شد که ضعفی بحال امیر عادل راه یافته و کس در قلعه نیست قریب دویست مرد پیاده گشته و سپرها در سرکشیده شمشیرها بکشیدند و روی بدر قلعه آوردند، چون نزدیک شدند از قلعه تیرباران و سنگ باران کردند و غلبه را زخمهای کاری زدند و چند کس را بقتل آوردند و بازگشتند و همان جا فرود آمدند و بزرگان شهر کسی که بیرون مانده بودند طلب داشتند و سیدامیرعلی را پیش عادل فرستادند و گفتند که ما را سلطان احمد پیش تو فرستاده است و گفته که ملازم تو باشیم ، بهمان دستور که ملازمت تو میکردیم خدمت بجای آوریم این فریب در امیر عادل نگرفت و سید را باز گردانید وبدان التفات نکرد، روز دیگر چاشتگاه سه شنبه ٔ بیست و چهارم شعبان امیرولی و سنتای و دیگر امرا برسیدند و در قروق نزول کردند، باز سیدعلی را بقلعه فرستادندو از زبان امیرعلی پیغام آورد و گفت که حال من از تو پوشیده نیست که بندگی حضرت خاقانی مرا از خانه ٔ من بیرون کرد و جای مرا بگرفت و من پناه بپادشاه بردم ،رجوع معامله ٔ من به تو کرده است ... امیرعادل گفت ...چگونه این خیالات به دماغ راه توان داد و ذکر آمدن شما به در قلعه طریقه ٔ صلح و آشتی نداشت و منقلا فرستادن وجبه پوشیدن و حوالی شهر غارت کردن نشان موافقت واتحاد و دوستی نیست و من مدتهاست تا این بازیچه ها ورزیده ام ، به این فریب در دام نخواهم افتاد، بعد از سه روز قرار دادند که چون خاطر تو قرار نمیگیرد از امرائی که آمده اند دو دو می آیند و سوگند یاد میکنند که با دوست تو دوست باشیم با دشمن تو دشمن تا خاطر تو قرار گیرد و بیرون آئی . حاجی برادر که نائب امیرعادل بود پیش امیرولی آمد و امرا دو دو میرفتند و سوگند یاد میکردند تا مجموع امرا سوگند خوردند، بغیر از امیرولی و سنتای و حاجی سلطان ، مقرر چنان بود که بحضور یکدیگر سوگند یادکنند، بعد آن خلاف از پیش ایشان ظاهر شد و به محاربه انجامید و محاربات عظیم واقع گشت . قریب دو هفته شب و روز جنگ بود و به انواع تدبیرات اسباب قلعه گیری راست میکردند و احیانا جمعی را بسبیل رسالت و نصیحت می فرستادند اما قصد صلح صورت نمی بست و هر روز آتش فتنه بالا میگرفت ... و چون خبر رسیدن تقتمیش به تبریز به سنتای رسید فکر کرد که قضیه ٔ قلعه بتنگ آمده است و اکنون اندک مایه از لشکریان محاصره میتوانند کرد. حاجی سلطان پسر ملک تیمور را مقرر کرده که با شاه علی حامی و شبلی پسر زاده ٔ شیخ ایناق و.... بمحاصره قیام نمایند و خود متوجه تبریز شد و چون به حوالی تبریز رسید چنان معلوم کرد که لشکریان تقماق به تبریز درآمده اند و غارت کرده و امیرولی با ایشان متفق شده ، مجال مقاومت نیافته روی به گریز نهادند و به طرف بغداد رفته بسلطان احمد ملحق شدند، بعد از سه روز که سنتای روان شد امیرعادل لشکر و جبه که در قلعه داشت چنانکه مردم بیرون معلوم نکردند عرض کرد و مردم را مهیا و آماده گردانید. روز پنجشنبه غره ٔ ذوالحجه این سال
۞ چاشتگاه مردم خود را مکمل کرده بیرون آمد و خواجه یوسف را از دست چپ بطرف بازار نعل بندان روانه کرد و قرارداد که از بازار قصابان پس پشت مخالفان نگاه دارند و اعجکی را باغلبه از راه در مسجد جامع روانه کرد و گفت که از بام بازار با مخالفان در محاربه باشید و امیر لطف اﷲ و حسن بوکاول و جمعی مردان کارزار برای ایشان فرستاد، حاجی سلطان در میان بازار بشراب خوردن مشغول بود، ناگاه آوازه ٔ یاغی شنید از سرمستی شمشیر پیش او نهاده بود برگرفت و روی بدشمن آورده و این ابیات میخواند:
چو زان لشکر گشن برخاست گرد
رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرز یک ضرب برداشتم
سپه را همان جای بگذاشتم
خروشی خروشیدم اندر کمین
که چون آسیا شد بر ایشان زمین .
وغافل از آن که آسیا با فلک در خروشیدن او تعبیه ها راست کرده ، القصه در میان محاربه ٔ عظیم واقع شد و غلبه از مردان کار و نام داران کارزار در آن میدان جنگ وآن موقف نام و ننگ بقتل آمدند و در اثنای حال حاجی سلطان را زخمی رسید و بدان تباه گشت و قریب پنجاه زخم دگر پیاپی بر او زدند و از میانه ٔ جنگ گاه او را پیش امیرعادل آوردند. رجوع به ذیل جامعالتواریخ ص
232 و
234 و
236 و
237 شود.