حاجی سلیمان
نویسه گردانی:
ḤAJY SLYMAN
حاجی سلیمان . [ س ُ ل َ ] (اِخ ) کاشانی از شعرای مائه ٔ دوازدهم و اوائل مائه ٔ سیزدهم هجری است . تخلص او صباحی و از مردم بیدگل ، از توابع کاشان میباشد وی در عصر امراء زندیه بود و با آنان ارتباط داشته و آنها را مدح گفته است و چون علیمرادخان زند، در اواخر ربیعالاول سنه ٔ 1199، در مورچه خورت بمرد، صباحی تاریخ فوت او را در این مصراع بیاورد: «جسم علیمراد ز تخت روان فتاد». و نیز تاریخ وفات علیمرادخان و جلوس جعفرخان زندرا در پایان قصیده ای که در مدح جعفرخان است گفته :
نوشت کلک صباحی ز قصر سلطانی
علیمراد برون شد نشست جعفرخان .
با هاتف و شهاب و آذر معاصر و معاشر بود طبع صافی داشته و همت بر تتبع طرز فصحای قدما میگماشته ، مدائح و مراثی خوب دارد وفات او در سنه ٔ 1206 هَ . ق . است او راست در صفت بهار و مدح امیرالمؤمنین علی (ع ):
کرد از عهد جوانی یاد زال روزگار
ساخت نو پیرانه سر پیرایه ٔ پیرار و پار
باغ از گلهای سرخ و راغ از اوراق سبز
در برش حمرا حریر و بر سرش خضر اخمار
همچو چشم و روی خوبان نرگس و گل راعیان
دیده ٔ عابدفریب و چهره ٔ زاهدشکار
پای کوبان بر نوای طوطی ودراج سرو
دست افشان بر سرود قمری و بلبل چنار
لاله اندر بوستان بی غازه رویش را فروغ
نرگس اندر گلستان بی باده چشمش را خمار
پیکر کوه گران از ریزش ابر مطیر
دفتر برگ خزان از جنبش باد بهار
این یکی چون جسم فرعون آمد اندر آب غرق
و آن یکی چون گنج قارون در زمین شد خاکسار
ابر سیمابی به راغ و لاله ٔ روشن به باغ
عاشق وامق سرشک و شاهد عذراعذار
روی گلبرگ طری افروخته شیرین صفت
قامت سرو سهی افراخته پرویزوار
در نوا بلبل به آهنگ نکیسا زآشیان
نغمه زن قمری بلحن باربد از شاخسار
باغ پر نسرین و من در گوشه ٔ خلوت غمین
دشت خوش رنگین و من در کنج تنهائی فکار
ناگهم طاوس مستی جلوه کرد از در کزو
گفتی اندر کلبه ام زد چتر طاوس بهار
از دهان نوشخندش معجز عیسی عیان
از نگاه چشم بندش سحر هاروت آشکار
گیسوی عنبرطرازش بند دلهای غمین
طره ٔ زلف درازش دام جانهای فکار
گشته از نوشین دهانش دلبر نوشاد شاد
مانده با فرخنده رخسارش بت فرخار خار
بر رخش ابرو عیان یا برهوا قوس قزح
یا بگردون ماه نو یا بر کف شه ذوالفقار
مظهر الطاف یزدانی علی عالی آنک
از ظهورش شد کمال قدرت حق آشکار
وهق او پروین کلاف و سیف او ذابح غلاف
سهم او شعری شکاف و رمح او رامح شکار
چتر او خورشیدسای و دست او خیبرگشای
نطق او معجزنمای و کلک او قرآن نگار
دلدل او را ستام و قنبر او را غلام
چرخ انجم احتشام و مهر گردون اقتدار
خشم او صرصر صریر و قهر او آذرنظیر
عفو او اندک پذیر و لطف او آسان گذار
شد چو دید از وی نوی این دستگاه خسروی
داد را بازو قوی بیداد را پهلو نزار
خشک اگر ماند نخیل ، آن را چه غم کش شد دخیل
ابر گو باشد بخیل ، آمد چو دستش قطره بار
نوح چون گشتش دخیل و خضر را چون شد دلیل
شد چو همدم با خلیل و گشت با موسی چو یار
کشتی از آبش کشاندآب روان بخشش چشاند
ز آتشش در گل نشاند، از نخلش آتش داد بار
از شکوه او نمیبودش اگر بر پشت زین
وز نهیب او نمیبودش اگر بر سرمهار
ره نمی جست این چنین خنگ فلک برگرد خاک
تن نمیداد این چنین گاو زمین در زیر بار
گر کند از حکم محکم چرخ را منع از خرام
ور کند از امر جاری خاک را منع از قرار
کشتی چرخ روان همچون زمین یابد سکون
لنگر خاک گران چون آسمان گیرد مدار
خواست تا در خیل او گردد سپهداریش شغل
خواست تا در جیش او باشد زره سازیش کار
رام شد صرصر سلیمان را بزین اندر روش
نرم شد داود را آهن بدست اندر فشار
برق تیغ آسمان سایش بهنگام نبرد
باد گرز کوه فرسایش بگاه کارزار
بررود از ماه و سازد سینه ٔ خورشید ریش
بگذرد از گاو و سازد پشت ماهی را فکار
حکم حکم تست ای نفس تو نفس مصطفی
دست دست تست ای دست تو دست کردگار
تیغ و دستت ابر را ماند بگاه رزم و بزم
لیکن ابر خون چکان و لیک ابر لعل بار
گاه بخشش کان طبعت مفلسان را در بغل
گاه ریزش ابر دستت سایلان را درکنار
بی تعب پاشد بدامن لعل و لعل تابناک
بی طلب ریزد بخرمن در ودر آبدار
زیردستان را دهد چون پنجه ٔ لطف تو زور
چیره دستان را کند چون شحنه ٔ قهر تو خوار
کبک گردد چرغ افکن صعوه گردد بازگیر
گور گردد شیراوژن بره گردد گرگ خوار
روز هیجا از خروش رزمسازان چون شود
وحشت محشر عیان شور قیامت آشکار
تیغ گردد از دوسو خندان چو برق اندر غمام
کوس گردد از دو سو نالان چو رعد اندر بهار
در بر هر سرفراز و برسر هر رزم ساز
جوشن خنجرگداز و خنجر جوشن گذار
کرده تیغ آبگون و ساخته نعل هیون
لاله گون صحرا ز خون و نیلگون دشت از غبار
ذابح اندر پیش تیغ پردلان در الامان
رامح اندر پیش رمح سرکشان درزینهار
باره بر تنها تک آور چون پلنگ اندر جبال
تیغ در خونها شناور چون نهنگ اندر بحار
گردن شیران نهنگ تیغ بران را غذا
گرده ٔ گردان عقاب تیر پران را شکار
بر هوا افتد چو نقش از صورت شیر علم
بر فلک تابد چو عکس از شکل گرز گاوسار
گاو گردون پرسد از شیرش همی راه گریز
شیر گردون جوید از گاوش همی راه فرار
آئی از یک سو برون تأیید ایزد رهنمون
زیر رانت دلدل و بردست رخشان ذوالفقار
خنگ کوه اندام تو از پردلان پیلتن
تیغ تارک سوز تو از سرکشان پایدار
هر کرا بر تن دود فارغ کند از حبس گور
هر کرا برسر رسد ایمن کند از ننگ دار
پرتو خورشید شمشیر تو بر هر کس فتد
سایه بروی نفکند جز کرکس مردارخوار
تشنه لب او لیک خونش آبگاه وحش و طیر
گرسنه او لیک اندامش غذای مور ومار.
در مدح سید احمد هاتف اصفهانی و ذم اطبای زمان گفته :
یارم ازدر درآمد ازیاری
این بخواب است یا به بیداری
برخلاف گذشته گفتی عذر
مهربانیش بر ستمکاری
برغم غمزه های گوشه ٔچشم
خنده ٔ کنج لب بغمخواری
دو لب او ز باده عنابی
دو رخ او ز غازه گلناری
در یکی از دو زلف او پیدا
دل که عمریست بوده متواری
قصد می کرد ساغری دو کشید
تا بمستی کشید هشیاری
فرصتی جستم و به دل گفتم
کای ز یاران گزیده بیزاری
در کجا روز میکشد به شبت
در کجا شب بروز می آری
گفت گاهی اگر برون بکشد
طره ٔ این مرا به طراری
جای دارم بحضرتی که بود
چون فلک در بلند مقداری
حضرت هاتف آنکه خاک درش
میدهد رشک مشک تاتاری
ای که شاید ز شوق مقدم تو
تن مسیحا دهد به بیماری
گو به انبازی تو لاف زنند
مشتی ازسفلگان بازاری
جلوه گر در حلل جمادی چند
لیک از حلیه ٔ هنر عاری
کینه ور چون یلان قفچاقی
عشوه گر چون بتان فرخاری
تاج بر سر نه و خراج طلب
تیغ برکف نه و بخونخواری
میکنندش ز بیم مرگ هلاک
هر که اندک تبیش شد طاری
مهر تابنده را چه غم که کند
جلوه خفاش در شب تاری
رفت تا آذر از جهان که در او
بیند ایزد بچشم غفاری
از سموم تموز یاد دهد
در دماغم نسیم آذاری
در گلویم گره کندگریه
خنده ٔ کبکهای کهساری
نوک خارم خلاند اندر چشم
چهره ٔ شاهدان گلناری
شوم درگوش من چو نوحه بود
بانگ قمری و نغمه ٔ ساری
دایم آئینه ٔ دلم در زنگ
از خرام سپهر زنگاری
بلبل خامه ام فرامش کرد
بذله گوئی و نغز گفتاری .
رجوع به مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 259 و 260 و مجمع الفصحا ج 2 ص 263 - 266 شود.
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.