حال
نویسه گردانی:
ḤAL
حال . [ حال ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلول . آنکه جای گیرد. آنکه حلول کند. گنجنده . مظروف . آنچه در محل جای گرفته . مقابل محل . || نازل . فرودآینده . (منتهی الارب ).ج ، حُلول ، حُلاّل ، حُلَّل . وقت برسیده . سررسیده . سرآمده . منقضی شده : دین حال ؛ وام سررسیده . موعد ادا رسیده (فقه ). خلاف مؤَجّل . || قد علم تعریفه مما سبق و هو عند الحکماء منحصرٌ فی الصورة و العرض . و فی شرح حکمةالعین ان کان المحل غنیّاً عن الحال فیه مطلقاً، ای من جمیع الوجوه یسمی موضوعاً. والحال فیه یسمی عرضاً و ان کان له ای للمحل حاجة الی الحال بوجه یسمی هیولی و الحال فیه یسمی صورة فالموضوع و الهیولی یشترکان اشتراک اخص تحت اعم و هو المحل و یفترقان بأن ّ الموضوع محل مستغن فی قوامه عما یحل ّ فیه و الهیولی محل ّ لایستغنی فی قوامه عما یحل ّ فیه . و العرض و الصورة تشترکان اشتراک اخص تحت اعم ایضاً و هو الحال و یفترقان بأن ّ العرض حال یستغنی عنه المحل و یقوم دونه . و الصورة حال لایستغنی عنه المحل و لایقوم دونه - انتهی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). بهری موجودات یافته میشود که با موجودی دیگر ملاقی باشد،ملاقاتی تمام نه بر سبیل مماشت و مجاورت ، بل چنانکه میان هر دو مباینتی در وضع تصوّر نتوان کرد. و موجوددوم را از موجود اول صفتی حاصل آید، چنانکه سیاهی وجسم ، چه هرگاه که میان سیاهی و جسم ملاقات افتد، آن ملاقات نه بر سبیل مماشت و مجاورت بود، بل ملاقاتی تمام بود. و جسم را به سبب سیاهی صفتی حاصل شود، و آن آنست که او را سیاه گویند، پس این نوع ملاقات را بحکم اصطلاح حکما حلول خوانند. و آن موجود را که بسبب او صفت حاصل آید، مانند سیاهی حال گویند. و آن موجود را که به او موصوف شود، مانند جسم ، محل گویند. و حال دوگونه بود: یا حالی بود که سبب قوام محل باشد و محل بی او متقوم و موجود بالفعل نتواند بود مانند امتدادجسمانی ، آن چیز را که قابل امتداد است ، چه قابل امتداد بی امتداد موجود نتواند بود، و چنین حال را صورت خوانند، و محل او را ماده . و یا حالی بود که محل بی او متقوّم و موجود بالفعل باشد، و آنگاه آن حال در اوحلول کرده باشد، مانند سیاهی و جسم ، چه جسم بی سیاهی جسم باشد و موجود بالفعل بود، و چنین حال را عرض خوانند و محل ّ او را موضوع . (اساس الاقتباس صص 35-36).
واژه های همانند
۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
حال و ملکه . [ ل ُ م َ ل َ ک َ / ک ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نوع دوم (از کیفیت )، کیفیات نفسانی بود، و آنرا حال و ملکه خوانند. و نام این ن...
حال گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) تغییر یافتن حال . متغیر شدن حال . (غیاث ) : همین بسست که گردد زبان و حال بگرددفصاحت سخن عشق صرف و ...
حال مؤکده . [ ل ِ م ُ ءَک ْ ک َ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) الحال المؤکدة هی التی لاینفک ذوالحال عنها مادام موجوداً غالباً، نحو زیدٌ ابو...
از این سه واژه، دو واژه ی آن (حال اجرا) عربی است؛ پارسی جایگزین هر سه واژه این است: وَرتَمان که از سنسکریت وَرتَمانا ساخته شده است. مثال: «این پروژه د...
علی کل حال . [ ع َ لا ک ُل ْ ل ِ لِن ْ ] (ع ق مرکب ) به هر حال . به هر جهت . در هر حال .
حال و احوال . [ ل ُ اَح ْ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) از اتباع است . رجوع به حال شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
نگاه کنید به: در حال اجرا
حال و استمرار دو واژه ی عربی است و جایگزین آریایی، این است: اواهس آنویایی ávâhas-ãnviâi (اواهس: حال. پارتی؛ + آنویا: استمرار از سنسکریت: ánvaya + یی)*...
حال کونی که . [ ل ِ ک َ/کُو ک ِ ] (حرف ربط مرکب ) در حالیکه . در صورتی که .