اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حبة

نویسه گردانی: ḤB
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) دانه . (دهار). حب . دان . چینه . || یک دانه . (ترجمان جرجانی ). یک حب ّ. یک تخم . || دانه ٔ میان انگور. || شش یک دانگ . سدس سدس مثقال ، و یا ربع تسع مثقال . (مفاتیح العلوم خوارزمی ص 41). سدس ثمن درهم . چهل وهشت یک درهم ، و دو حبه یک طسوج است . و صاحب غیاث اللغات گوید: یک سرخ که به هندی رتی گویند و به نزد بعضی وزن جو متوسط -انتهی . مقدار یک جو میانه . (منتهی الارب ). || شعیرتان . دو شعیر. دو شعیره . شش یک دانق . دو جو. (زمخشری ) (ادیب نطنزی ). ثمن دانگ . نصف تسو یعنی هشتم حصه ٔ دانگ . و صاحب بحر الجواهر مینویسد:دو جو و یک جو نیز گفته اند. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح حاء مهملة و تشدید باء موحدّة، مقدار وزن دو دانه جو باشد و در لفظ مثقال این معنی ذکر شد و گاه اطلاق شود بر ثلث طسوج و بر شش یک عشر دینار، چنانکه در ذکر معنی لفظ دینار گفته آید -انتهی . || یک حبه یا دو حبه ، مقداری سخت قلیل . هیچ : احمد ینالتکین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408).
حبه ٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین برنزند جز اثر حُب تو حَب .

سنائی .


آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار.

سنائی .


در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه ای نیرزد.

نظامی .


هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو.

نظامی .


چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود.

مولوی .


دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم .

سعدی (گلستان ).


اگر حبه ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.

سعدی (بوستان ).


حبر بطاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی .

سعدی (بدایع).


چو نان در خانه باشد کدخدا را
ز سرمایه نباشد حبه ای کم .

سعدی (غزلیات ).


مده شان قرض و مستان نیم حبه
فأن القرض مقراض المحبة.

جامی .


قندیل کعبه را بفروشم بحبه ای
تا در چراغ بتکده روغن درآورم .

شانی تکلو.


- حبه را قبه کردن ؛ سخت اغراق آوردن . یک کلاغ چل کلاغ کردن .
|| حبه ٔ خرنوب شامی ؛ وزنی است معادل چهار جو. (مفاتیح العلوم خوارزمی ). || حاجت . (منتهی الارب ). || پاره ای از چیزی . ج ، حبات . حَب ّ.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
حبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) هسته ٔ انگور. خسته ٔ انگور.
حبة. [ ح ُب ْ ب َ ] (ع اِ) دوست . اختر حبتک و محبتک ؛ بگزین آنکه را که دوست داری . || آنچه خواهی بتو داده شود. آنچه خواهی از آن تو باشد. ...
حبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) دانه ٔ انگور. دانه ٔ خرما. ج ، حُبی ̍.
حبة.[ ح ِب ْ ب َ ] (ع اِ) تأنیث حب . حبیبة. دوست (زن ).
حبة. [ ح ِب ْ ب َ ] (ع اِ) حبةالبقل است که پخش کنند. ازهری گوید: شنیدم که در آخر تابستان می گویند: رعینا الحبة، وقتی که زمین خشک شده و خ...
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ناحیتی در راه موصل به بغداد. رجوع به اخبار الراضی چ 1935 م . ص 227 شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) در اساطیر عرب نام زنی که معشوقه ٔ جنی به نام منظور بوده است ، و به تعلیم آن جن معالجه ٔ بیماران می کرده است (...
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن ابی حبة. تابعی است .
حبة. [ ح َب ْ ب َ ](اِخ ) ابن بَعکَک ، مکنی به ابوسَنابِل قرشی عامری . ابن عبدالبر و ابوموسی او را در عداد صحابه شمرده اند. رجوع به تنقیح ا...
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جریر. (و ظاهراً تصحیف جوین باشد). رجوع به الاصابة ج 1 ص 318 و حبةبن جوین شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.