حبیب عجمی . [ ح َ ب ِ ع َ ج َ ] (اِخ ) مکنی به ابی محمد. از قدماء مشایخ صوفیه و مریدحسن بصری است ، و داود طائی مرید حبیب است . مجاب الدعوة بود به مجلس حسن حاضر شد و از موعظت او متأثر گشت و بیرون آمد و مال خویش در راه خدا انفاق کرد. یونس بن محمد گوید: از بعض پیران شنیدم که حبیب در مجلس حسن می نشست و حسن به امور مردم دنیا و تجار میپرداخت و حبیب به خود مشغول بود و توجهی به اعمال و گفتار حسن نداشت تا روزی که حسن بدو ملتفت گشت و شمه ای از بهشت و دوزخ و ترس و آتش جحیم بگفت و حبیب برخاست و به خانه شد و تمام مال خویش به فقرا بخشید تا او را هیچ نماند و سپس برای کمک به درماندگان و معیشت خود وام میستد وامی که جز امید به عطوفت برای اداء آن راهی نداشت . یونس گوید: مردی نزد حبیب از دینی که داشت شکایت برد گفت : وام بستان و من پذرفتاری کنم ، و مردبشد و پانصد درهم به وام بگرفت و حبیب ضمانت کرد و در آخر مدت دائن نزد حبیب شد و گفت : دراهم من بازده که از حبس آن مرا زیان است . و حبیب وضو ساخت و به مسجد شد و دعا کرد. پس به مرد گفت : در مسجد جستجوی کن که باشد که چیزی بیابی و مرد در مسجد صره ای محتوی پانصد درهم بیافت و چون بسنجید وزن آن فزونی داشت و نزد حبیب شد گفت : این پانصد درم را وزن فزون تر از پانصد درم من است . گفت : ای مرد فزونی تر است چه سنجنده ٔ این دراهم ، سنگش تمام است . جعفربن سلیمان گوید: حبیب می گفت روزی عمرة و آن نام زن وی بود خمیر کرد و به افروختن تنور شد در این وقت سائلی بیامد و من خمیر بدو نمودم و گفتم برگیر. و سائل خمیر برگرفت و بشد. چون عمرة بازگشت گفت : خمیر کجاست ؟ گفتم بردند تا پزند،و او تعجب کرد و در سؤال الحاح ورزید و من واقع بگفتم . گفت : سبحان اﷲ آخر نه ما را نیز نانی باید؟ ناگهان مردی بیامد و تغاری از نان و گوشت نزد ما نهاد و عمرة گفت : چه خباز جلددست و کریمی که بدین زودی نانها بپخت و گوشت نیز بر آن مزید کرد. و جعفر گوید: حبیب قلبی رقیق داشت و از هر کس بیشتر میگریست و شبی گریه ٔ او دیر کشید و عمرة به زبان فارسی گفت : چرا گریی ؟ حبیب گفت : مرا رها کن ، چه مرا راهی باید سپردن که دیگر بار بدان راه نرفته ام . و نیز باز جعفر گوید: که حبیب می گفت : سوگند با خدای که شیطان با این قرآن بازی کند چنانکه کودکان با گوز و اگر خدای تعالی در روزقیامت به من گوید یا حبیب یک نماز یا یک روزه یا یک رکعت یا سجده ای یا تسبیحه ای پیش آر که شیطان بر آن دست نیافته و آن را تباه نکرده باشد من درمانم و خجلت برم و باز میگفت فارغ منشینید چه مرگ در دنبال شماست و باز جمیل ابوعلی از حبیب آرد: از خوشبختی مرد است که گناهان او با مرگ او بمیرند، یعنی گناهانی باشند که آثار آن ساری و جاری نماند. خلف بن ولید گوید: حبیب فارسی چهار کّرت هر بار با چهل هزار درهم خود را از خدا بازخرید. بدره ای بیرون کرد به ده هزار درهم و گفت : بار خدایا من خود را از تو باز میخرم بدین مبلغ. سپس بدره ٔ دیگر بیرون آورد و گفت : بار خدایا اگر آن را قبول کردی این بدره را نیز بشکرانه ٔ آن دادم . سپس بدره ٔ سوم بیرون کرد و گفت : بار خدایا اگر اولی و دومی را قبول نکرده ای این را بپذیر. سپس بدره ٔ چهارم برآورد و گفت : بار خدایا اگر بدره ٔ سوم را پذیرفتی این را هم بشکرانه ٔ آن قبول فرما. احمدبن ابی الحواری از ابی سلیمان دارانی روایت کند که : حبیب از بازرگانان متاعها می ستد و تصدق میکرد، کرّتی از اداء دین خویش به بازرگانان عاجز ماند و گفت : یارب آبروی من پیش اینان مبر، و به درون خانه شد و جوالها دید از زمین تا آسمانه ٔ خانه برهم نهاده که همگی از دراهم مملو بود. گفت : بار خدایا اینهمه نمی خواستم و بمقدار حاجت خویش برگرفت و بقیه را ترک گفت . مسلم بن ابراهیم گوید: مردی نزد حبیب آمد و گفت : سیصد درهم از من به وام ستدی اینک مرا بدان نیاز است بازده . حبیب گفت : بشو و فردا بازآی ، و چون شب درآمد وضو کرد و نماز گذاشت و گفت : خداوندا اگر این مرد راست گوید دین من اداکن و اگر دروغ زن است او را به دروغ خویش مبتلا فرما.دیگر روز مرد را بردوش گرفته نزد وی بردند و به فالج نیمه ٔ تن او از کار بشده بود و گفت : ای حبیب من آنم که دیروز از تو مطالبه ٔ سیصد درهم کردم و با خود گفتم حبیب از مردمان شرم آرد و چیزی به من دهد. حبیب گفت : دیگر بار به امثال این دروغها عودت کنی ؟ گفت : نی . حبیب گفت : خدایا اگر او راست می گوید جامه ٔ عافیت در وی پوشان . در حال مرد درست شد و به راه افتاد که گوئی هیچگاه این بیماری نداشته است . سری بن یحیی گوید: در مجاعة حبیب گندم بسیاری به وام بخرید و میان محتاجان قسمت کرد و کیسه های آن بر هم دوخت و زیر فراش خود نهاد و به دعا مشغول شد صاحبان گندم به تقاضی قیمت پیش وی شدند و او کیسه ها از زیر فراش بیرون کرد ودر هر یک مبلغ قیمت آن از دراهم بیافت و به بازرگانان بازداد. سری بن یحیی گوید: حبیب ابومحمد را به روزترویه در بصرة و به روز عرفة در عرفات دیدند. حماد گوید: نزد حبیب فارسی بودم زنی بیامد و از وی چیزی خواست حبیب پرسید: عیال تو چند تن باشد و او بگفت : حبیب برخاست و بر سر مصلای خویش بایستاد و نمازی بخضوع و سکون بگذاشت و سپس گفت : یارب مردمان را در من ظن نیکوست و این از آن است که بدیهای مرا تو با ستر خویش پوشیده ای دیگر بار مرا چنان که هستم بدیشان منمای . سپس جانبی از حصیر خانه برداشت و پنجاه درم در زیر حصیر بیافت و به زن داد و روی با من کرد و گفت : تا من زنده ام دیده ٔ خویش با کس مگوی . ابوقرّة محمدبن ثابت گوید: حبیب میگفت : آن کس را که چشم به تو روشن نیست او را روشنائی چشم نیست و آن کس که به شادی تو شاد نیست از شادی بی نصیب است و باز میگفت : آن کس که بتو انس نگرفت از انس چیزی ندانست . اسماعیل بن زکریا همسایه ٔ او بود و میگفت هر شب و بامدادان صدای گریه ٔ او میشنیدم . از زن وی پرسیدم او چرا میگرید گفت : حبیب هر شب گمان میبرد که شب آخر حیات اوست و هر صبح پندارد که آخرین روز زندگی اوست زن حبیب گوید: هر بامداد مرا میگفت : چون بمیرم فلان را گوی تا مرا غسل دهد و فلان و فلان کار کن و می گفت : علم موت و حیات تنها خدای تعالی دارد. عبدالواحدبن زید گوید: هنگام مرگ حبیب راجزعی شدید بود و به زبان فارسی می گفت : براهی میروم که دیگر بار آن راه نپیموده ام و نزد مولی و سیدی میشوم که آن را ندیده ام و احوالی در پیش دارم که هرگز بدان آشنا نبوده ام . مرا زیر خاک خواهند کرد و تا قیامت بدانجا باشم و به قیامت مرا در پیش خدای بازدارند و از آن ترسم که در آن وقت خدای از من پرسد که یا حبیب یک تسبیح در شصت سال عمر پیش آر که شیطان بر آن ظفر نیافته باشد در آن وقت من ندانم چه پاسخ کنم جز اینکه گویم یارب من تهی دست آمدم . عبدالواحد میگفت : این حال کسی است که شصت سال مشتغل به خدا بود و به چیزی از دنیا مشغول نشد. پس حال چه سان است واغوثاه باﷲ.احمدبن عبداﷲ گوید: حبیب مشغول به تعبد بود و حدیثی مسند به وی نشنیده ایم و بعضی گویند: که او از حسن وابن سیرین روایت کرده است و این وهم است چه آن حبیب که از حسن و ابن سیرین روایت کند حبیب معلم است . ابویعقوب درباره ٔ وی گوید: ابوالحسن علی بن عثمان در کشف المحجوب گوید: شجاع طریقت و متمکن اندر شریعت حبیب العجمی (رض ) بلندهمت و باقیمت بود و اندر مرتبه گاه مردان قیمتی و خطری عظیم داشت . توبه ٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری (رح ) بود. وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی . خدای عزوجل به کمال لطف خود او را توبه ٔ نصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن . زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود خداوندتعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید تا بدرجتی که نماز شامی حسن به در صومعه ٔ وی بگذشت . وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز ایستاده حسن اندرآمد و اقتدابدو نکرد از آنچه زبان وی بر خواندن قرآن جاری نبود، به شب که بخفت خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت : بار خدایا رضای تو اندر چه چیز است ؟ گفت : یاحسن رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی . گفت : بار خدایا آن چه چیز بود؟ گفت : اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش تو را از امکان (ن ل : اینکار)
۞ عبادتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حجاج بگریخت به صومعه ٔ حبیب اندرشد ایشان بیامدند و گفتند: یا حبیب حسن را جایی دیدی ؟ گفتا: بلی گفتند: کجاست ؟ گفتا: اینک در صومعه ٔ من است . به صومعه اندرآمدند کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزاء میکند وی را جفا گفتند که راست نمیگوئی و وی سوگند یاد کرد که راست می گویم و اینک در صومعه ٔ من است دیگر باره و سدیگر باره اندرآمدند و نیافتندش . برفتند. حسن بیرون آمد و گفت : یا حبیب دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در اینجای است ؟ گفت : ای استاد نه برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان بلکه ببرکت راست گفتن تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و ترا هر دو رسوا کردندی . و وی را ازین جنس کرامات بسیار است . از وی پرسیدند که رضای خداوندتعالی اندر چه چیز است ؟ گفت : «فی قلب لیس فیه غبارالنفاق »؛ اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد، از آنچه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را به انفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست . پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان و این سخن بزرگ است به جای دیگر بیان کنم . ان شأاﷲ. (کشف المحجوب چ لنینگراد صص
107-
108). عطار در تذکرةالاولیاء گوید: آن ولّی قبه ٔ غیرت ، آن صفی برده ٔ وحدت ، آن صاحب یقین بی گمان ، آن خلوت نشین بی نشان ، آن فقیر عدمی حبیب عجمی - رحمةاﷲ علیه - صاحب صدق و صاحب همت بود و کرامات و ریاضات کامل داشت و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی اگر سیمی نیافتی پایمزد طلب کردی ونفقه ٔ خود هر روز از آن ساختی . روزی به طلب وام داری رفته بود آن وام دار در خانه نبود چون او را ندید پایمزد طلب کرد. زن وام دار گفت : شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که ترا دهم . گوسفند کشته بودیم جز گردن او نمانده است اگر خواهی ترا دهم ؟ گفت : شاید. آن گردن گوسفند از وی بستد و به خانه برد. زن را گفت : این سودست ، دیگی بر نه زن گفت : نان نیست و هیزم نیست . او را گفت : نیک ! وارفتم تا از جهت پایمزد هیزم و نان بستانم . برفت و همه بستد و بیاورد و زن دیگ برنهاد و چون دیگ پخته شد زن خواست که در کاسه کند. سائلی فرا در آمد و چیزی خواست . حبیب بانگ بر وی زد که آنچه ماداریم اگر شما را دهیم توانگر نشوید و ما درویش شویم سایل نومید شد، زن خواست که در کاسه کند سردیگ برگرفت همه خون سیاه گشته بود. زن بازگشت زردروی شده ، دست حبیب گرفت و سوی دیگ آورد و گفت : نگاه کن که از شومی رباء تو و از بانگ که بر درویش زدی به ما چه رسید؟ بدین جهان خود چه باشد بدان جهان تا چه خواهد بود؟حبیب آن بدید، آتشی به دلش فروآمد که هرگز دیگر آن آتش بننشست گفت : ای زن هرچه بود توبه کردم . روز دیگربیرون آمد به طلب معاملان . روز آدینه بود کودکان بازی میکردند. چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد. دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم . این سخن بر حبیب سخت آمد. روی به مجلس نهاد و بر زفان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. هوش ازو زایل شد پس توبه کرد و حسن بصری دریافت و دست در فتراک او زد چون از آن مجلس بازگشت وام داری او را بدید خواست که از حبیب بگریزد. حبیب گفت : مگریز تا اکنون تو را از من می بایست گریخت ، اکنون مرا از تو میباید گریخت . و از آنجا بازگشت کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند گفتند دور باشید تا حبیب تائب بگذرد تا گرد ما برو ننشیند که در خدای عاصی شویم . حبیب گفت : الهی و سیدی بدین یک روز که با تو آشتی کردم این طبل دلها بر من بزدی و نام من بنیکوئی بیرون دادی . پس منادی کرد که هر که را از حبیب چیزی می باید ستد بیائید و بستانید. خلق گردآمدند و آن مال خویش جمله بداد تا مفلس شد. کسی دیگر بیامد و دعوی کرد هیچ نبود چادر زن بداد و دیگری دعوی کرد پیراهن خود بدو داد برهنه بماند و بر لب فرات در صومعه ای شد و آنجا به عبادت خدای مشغول شد وهمه شب و روز از حسن علم می آموخت و قرآن نمی توانست آموخت ، عجمی ازین سببش گفتند چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد زن از وی نفقات و دربایست ها طلب می کرد.حبیب به در بیرون آمد و قصد صومعه کرد تا عبادت پیش گرفت و چون شب درآمد بر زن باز آمد. زن او را پرسیدکه کجا کار کردی که چیزی نیاوردی ؟ حبیب گفت آن کس که من از جهت او کار می کردم بس کریمست و از کرم او شرم دارم که از وی چیزی خواهم . او خود چون وقت آید بدهد که می گوید هر ده روز مزد میدهم پس هر روز بدان صومعه میرفت و عبادت میکرد تا ده روز، روز دهم چون نمازپیشین رسید اندیشه در دلش افتاد که امشب به خانه چه برم و با زن چه گویم ؟ و بدان تفکر فروشد درحال خداوندتعالی حمالی را به در خانه ٔ وی فرستاد با یک خروارآرد و یک حمال دیگر با یک مسلوخ و یک حمال دیگر با روغن و انگبین و توابل و حویج . حمالان آن برداشته بودند و جوانمردی ماه روی با ایشان و اندر صره ای سیصد درم سیم به در خانه ٔ حبیب آمد و در بزد. زن درآمد گفت :چه کارت است ؟ آن جوان نیکوروی گفت : این جمله را خداوندگار فرستاده است . حبیب را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزائیم . این بگفت و برفت . چون شب درآمد حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد. چون به در خانه ٔ رسید بوی نان و دیگ می آمد. زن حبیب پیش او بازرفت و رویش پاک کرد و لطف کرد چنانکه هرگز نکرده بود گفت : ای مرد این کار از بهر آن که میکنی آن کس بس نیکو مهتری است با کرامت و شفقت اینک چنین و چنین فرستاده بدست جوانمردی نیکوروی و گفت : حبیب چون بیایداو را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزائیم . حبیب متحیر شد و گفت : ای عجب ده روز کار کردم بامن این نیکوئی کرد اگر بیشتر کنم دانی که چه کند؟ بکلیت روی از دنیا بگردانید و عبادت میکرد تا از بزرگان مستجاب الدعوة گشت چنانکه دعای او مجرب همگنان شد.بلکه روزی پیرزنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی بگریست که پسری دارم که از من غائب است . دیرگاهست و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعائی بگوی تا بود که حق تعالی به برکت دعای تو او را به من بازرساند. گفت : هیچ سیم داری ؟ گفت دو درم . گفت : بیار بدرویشان ده و دعائی بگفت و گفت : برو که بتو رسید. زن هنوزبه در سرای نرسیده بود که پسر را دید فریاد برآورد گفت : اینک پسر من ! و او را به بر حبیب آورد. گفت : حال چگونه بود گفت : به کرمان بودم استاد مرا به طلب گوشت فرستاده بود گوشت بستدم و به خانه بازمیرفتم بادم درربود. آوازی شنیدم که : ای باد او را به خانه ٔ خودبازرسان . به برکت دعای حبیب و به برکت دو درم صدقه .اگر کسی گوید باد چگونه آورد؟ گویم : چنانکه چهل فرسنگ شادروان سلیمان علیه السلام می آورد و عرش بلقیس در هوا می آورد. نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات . وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه بیرون کردی پر از درم بودی وامها بداد و در بصره خانه ای داشت بر سر چارسوی راه و پوستینی داشت که تابستان و زمستان آن پوشیدی وقتی بطهارت حاجتش آمد برخاست و پوستین بگذاشت . خواجه حسن بصری فرازرسید پوستین دید در راه انداخته گفت : این عجمی این قدر نداند که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود بایستاد و نگاه می داشت تا حبیب بازرسید، سلام گفت پس گفت ای امام مسلمانان چرا ایستاده ای ؟ گفت : ای حبیب ندانی که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود و بگو تا باعتماد که بگذاشته ای ، گفت : باعتماد آنکه تو را برگماشت تا نگاه داری . نقل است که روزی حسن بر حبیب آمد به زیارت حبیب دو قرص جوین و پاره ای نمک پیش حسن نهاد. حسن خوردن گرفت سایلی به در آمد. حبیب آن دوقرص و نمک بدو داد حسن همچنان بماند. گفت : ای حبیب تو مردی شایسته ای اگر پاره ای علم داشتی به بودی که نان از پیش مهمان برگرفتی و همه به سائل دادی پاره ای به سائل بایست داد و پاره ای به مهمان . حبیب هیچ نگفت ساعتی بود غلامی می آمد و خوانی بر سر نهاده بود و بره ٔ بریان و حلوا و نان پاکیزه و پانصد درم سیم در پیش حبیب نهاد و حبیب سیم به درویشان داد و خوان پیش حسن نهاد چون حسن پاره ای بریان بخورد، حبیب گفت : ای استاد تو نیک مردی اگر تو پاره ای یقین داشتی به بودی با علم ، یقین باید. وقت نماز شام حسن به در صومعه ٔ او بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده . حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد می خواند گفت : نمازدر پی او درست نیست ، بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد و چون شب درآمد بخفت . حق را تبارک و تعالی بخواب دید گفت : ای بار خدای رضای تو در چه چیزست ؟ گفت : یا حسن رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی گفت : بارخدایا آن چه بود؟ گفت : اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضاء ما دریافته بودی و این نماز بهتر از جمله ٔ نماز عمر تو خواست بود اما ترا سقم عبارت از صحت نیت بازداشت . بسی تفاوتست از زبان ، راست کردن تا دل . یک روز کسان حجاج حسن را طلب میکردند در صومعه ٔ حبیب پنهان شد حبیب را گفتند امروز حسن را دیدی ؟ گفت : دیدم . گفتند: کجا شد؟ گفت : درین صومعه . در صومعه رفتند هرچند طلب کردند حسن را نیافتند، چنانکه حسن گفت هفت بار دست بر من نهادند و مرا ندیدند. حسن از صومعه بیرون آمد و گفت : ای حبیب حق استاد نگاه نداشتی و مرا نشان دادی . حبیب گفت : ای استاد بسبب راست گفتن من خلاص یافتی که اگر دروغ گفتمی هر دو گرفتار شدیمی . حسن گفت : چه خواندی که مرا ندیدند؟ گفت ده بار آیةالکرسی برخواندم و ده بار آمن الرسول و ده بار قل هواﷲ أحد وباز گفتم الهی حسن را بتو سپردم نگاهش دار! نقل است که حسن بجائی خواست رفت ، بر لب دجله آمد و با خود چیزی می اندیشید که حبیب دررسید گفت : یا امام به چه ایستاده ای ؟ گفت : بجائی خواهم رفت کشتی دیر می آید. حبیب گفت : یا استاد تو را چه بود من علم از تو آموختم حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارها از خدای بین . آنگاه پای بر آب نه و برو! حبیب پای بر آب نهاد و برفت . حسن بیهوش شد چون با خود آمد، گفتند: ای امام مسلمانان ترا چه بود؟ گفت : حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهاد و برفت و من بمانده ام اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید اگر من همچنین فرومانم چه توانم کرد. پس حسن گفت : ای حبیب این به چه یافتی ؟ گفت : بدان که من دل سفید میکنم و تو کاغذ سیاه . حسن گفت : «علمی نفع غیری و لم ینفعنی »؛ علم من دیگران را منفعت است و مرا نیست . و بود که از اینجا کسی را گمان افتد که درجه ٔ حبیب بالای مقام حسن بود، نه چنانست ، که هیچ مقام در راه خدای بالای علم نیست ، و از بهر این بود که فرمان به زیادت خواستن هیچ صفت نیامد الا علم ، چنانکه در سخن مشایخ است که کرامات درجه ٔ چهاردهم طریقت است و اسرار و علم در درجه ٔ هشتادم ، از جهت آنکه کرامات از عبادت بسیار خیزد و اسرار از تفکر بسیار، و مثل این حال سلیمانست که این کار که او داشت در عالم کس نداشت . دیو و پری و وحوش و طیور مسخر، بادو آب و آتش مطیع، بساطی چهل فرسنگ در هوا روان با آن همه عظمت زفان مرغان و لغت موران مفهوم ، باز این همه کتاب که از عالم اسرار است موسی را بود علیه السلام لاجرم او باز آن همه کار متابع او بود. نقل است که احمد حنبل و شافعی رضی اﷲ عنهما نشسته بودند. حبیب از گوشه ای درآمد، احمد گفت : من او را سوءالی خواهم کرد.شافعی گفت : ایشان را سؤال نشاید کرد که ایشان قومی عجب باشند. احمد گفت : چاره نیست . چون حبیب فرازرسید، احمد گفت : چگوئی در حق کسی که ازین پنج نماز یکی از وی فوت شود نمی داند کدام است چه باید کرد؟ حبیب گفت : هذا قلب غفل عن اﷲ فلیؤدب ؛ این دل کسی بود که ازخداوند غافل باشد او را ادب باید کرد و هر پنج نمازرا قضا باید کرد. احمد در جواب او متحیر بماند. شافعی گفت : نگفتم ایشان را سؤال نتوان کرد. نقل است که حبیب را خانه ای تاریک بود سوزنی در دست داشت بیفتادو گم شد درحال خانه روشن گشت . حبیب دست بر چشم نهاد. گفت : نی نی جز به چراغ بازندانم جست . نقل است که سی سال بود که حبیب عجمی کنیزکی داشت روی او تمام ندیده بود. روزی کنیزک خود را گفت : ای مستوره کنیزک ما را آواز ده . گفت : نه من کنیزک توام . گفت : ما را درین سی سال زهره نبوده است که به غیر وی به هیچ چیز نگاه کنم تو را چگونه توانستمی دید؟ نقل است که در گوشه ای خالی نشستی ، گفتی : هرگزش چشم روشن مباد که جز تو بیند و هر که را به تو انس نیست به هیچ کس انسش مباد و در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی : با یزدان ثقت است . یکی پرسید که رضا در چیست ؟ گفت : در دلی که غبار نفاق در او نبود. نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی بزاری ، بدو گفتند:تو عجمی و قرآن عربی نمی دانی که چه می گوید، این گریه از چیست ؟ گفت : زبانم عجمی است اما دلم عربی است . درویشی گفت : حبیبب را دیدم در مرتبه ٔ عظیم ، گفتم : آخراو عجمی است این همه مرتبه چیست ؟ آوازی شنیدم که اگرچه عجمی است اما حبیب است . نقل است که خونئی را بر دار کردند هم در آن شب او را به خواب دیدند در مرغزار بهشت طواف می کرد با حله ٔ سبز پوشیده ، گفتند: یا فلان تو مرد قتال این از کجا یافتی ؟ گفت : در آن ساعت که مرا بر دار کردند حبیب عجمی برگذشت ، به گوشه ٔ چشم به من بازنگریست . این همه از برکات آن نظر است . رحمةاﷲ علیه -انتهی . (تذکرة الاولیاء چ لیدن ج
1 صص
49 -
55)وفات او به سال
120 هَ . ق . بوده است . رجوع به عیون الانباء ج
2 ص
251 و فهرست تذکرة الاولیاء و شد الازارص
36 و تاریخ گزیده ص
762 و قاموس الاعلام ترکی شود.