اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حجت

نویسه گردانی: ḤJT
حجت . [ ح ُج ْ ج َ ] (ع اِ) یکی از دوازده مبلغ باطنیان هر امام ، و آن رتبتی است فوق داعی و دون داعی مأذون ، و حجت خراسان لقب ناصرخسرو شاعر است :
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
چون عدوی حجتی و داعی و مأذون .

ناصرخسرو.


و حجت درجه ٔ چهارم است از درجات هفتگانه ٔ باطنیان و درجات این است : مستجیب ، مأذون .داعی ، حجت ، امام ، اساس و ناطق و هریک از دوازده حجت ، مأمور منطقه ای از زمین باشند که آن منطقه را جزیره نامند. مقامی روحانی است اسماعیلیة را. تهانوی گوید: سبعیه گویند ناطقان هفت باشند: آدم ، نوح ، ابراهیم ، موسی ، عیسی ، محمد، محمد مهدی ، و میان هریک از ایشان هفت امام باشند. و در هر عصر و زمان هفت مقتدی بر زمین باشند: امام ، که از خداوند گیرد، حجت از امام گیرد، ذومصة که از حجت گیرد، باب یا داعی کبیر، داعی مأذون ، مکلب ، مؤمن . (کشاف اصطلاحات الفنون در کلمه ٔسبعیه ).
حجت زبهر شیعت حیدر گفت
این خوب و خوش قصیده ٔ غرا را.

ناصرخسرو.


از حجت میگوی سخنهای بحجت
زیرا که ضیائی تو واینها چو هبااند.

ناصرخسرو.


یکی رایگان حجتی گفت بشنو
ز حجت مر این حجت رایگان را.

ناصرخسرو.


منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نشود منکر.

ناصرخسرو.


بر گنج نشست کرده حجت
جان کرده منقا و دل مصفا.

ناصرخسرو.


ز حجت شنو حجت منطقی
ز هر عیب صافی چو زرّ عیار.

ناصرخسرو.


و گر پندگیری بحجت بحشر
ترا پند او بس بود دستگیر.

ناصرخسرو.


ای حجت بسیار سخن دفتر پیش آر
وزنوک قلم دُرّ سخنهات فرو بار.

ناصرخسرو.


فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و مأذون .

ناصرخسرو.


|| ظاهراً کسی چون قطب صوفیان . چنانکه گویند زمین از حجت خالی نباشد و صاحب کشف المحجوب گفته است خداوند تعالی هرگز زمین را بی حجت ندارد. || در اصطلاح محدثان آنکه بر سیصدهزار حدیث با سند آنها و احوال رواة آنها احاطت داشته باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکس که صدهزار حدیث را متناً و سنداً از بر داشته باشد «حافظ» خوانند و کسی که سیصد هزار آنچنانه از بردارد «حجت » وکسی که همه ٔ أحادیث را از بردارد «حاکم » خوانند. (ریحانة الادب ذیل کلمه ٔ حافظ). رجوع به کلمه ٔ حافظ درهمین لغت نامه شود. در اصطلاح رجال و درایة الحدیث ازالفاظ مدح است که درباره ٔ هرکس اطلاق شود مدح کامل او را افادت کند: بعثه سراجاً منیراً و مبشراً و نذیراً و هادیاً و مهدیاً و رسولاً مرضیاً داعیاً الیه و دالاعلیه و حجة بین یدیه . (تاریخ بیهقی ص 298). || لقبی که امروز برخی از روحانیان را دهند و گاه آنرا باکلمه ٔ الاسلام ترکیب کرده حجةالاسلام گویند، واگر احترام بیشتری برای او خواهند آنرا با کلمه ٔ اﷲترکیب کنند: حجةاﷲ فی الارضین . و در قدیم نیز حجت رابا «الحق » و «والدین » و «الاسلام » و غیره ترکیب کرده اند. رجوع به هریک از این کلمات شود :
حجت الحق عالم مطلق وحیدالدین که هست
ملجأجان من و صدر من و استاد من .

خاقانی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
حجت شرع . [ ح ُج ْ ج َ ت ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لقبی بوده است برای تعظیم روحانیون و مقدسان مذهبی : با وجود چنین دو حجت شرع ری و...
حجت عصر. [ ح ُج ْ ج َ ت ِ ع َ ] (اِخ ) لقب امام دوازدهم شیعه . حجت قائم . مهدی موعود.
حجت گوی . [ ح ُج ْ ج َ ] (نف مرکب ) حجیج . (منتهی الارب ). آنکه حجت و دلیل آورد.
حسن حجت . [ ح َ س َ ن ِ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) (سید محمد...) از علمای قرن چهاردهم هجری در کربلا و کتابدارکتابخانه ٔ محتوی مخطوطات بود. (ذریعه 289...
حُجّت الله. نمودار خدا، برهان خدا. رجوع شود به حجت. «حجت الله» به عنوان اسم برای پسران در میان فارسی زبانان رایج است.
حجت گوئی . [ ح ُج ْ ج َ ] (حامص مرکب ) حجت آوردن . لجاج : و از حجت گوئی و بهانه جوئی او آگاه نه . (سندبادنامه ص 289).
حجت قائم . [ ح ُج ْ ج َ ت ِ ءِ ] (اِخ ) حجةالقائم . لقب امام دوازدهم شیعه . حجت عصر. مهدی موعود.
حجت نمای . [ ح ُج ْ ج َ ن َ / ن ُ ] (نف مرکب ) ظاهر الصلاح . || قیاس کننده . (ناظم الاطباء) : پژوهنده ای بود حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزما...
حجت نویس . [ ح ُج ْ ج َ ن ِ ] (نف مرکب ) حکم نویس . نویسنده ٔ محکمه . منشی : بحجت نویسان دیوان خاک بجاوید مانان مینوی پاک .نظامی .
حجت گویا. [ ح ُج ْ ج َت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دلیل روشن : نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست اینک اینک حجت گویا دم بویای من .خا...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۵ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.