گفتگو درباره واژه گزارش تخلف حجر نویسه گردانی: ḤJR حجر. [ ح ُ ج َ ] (ع اِ) ج ِ حجره . (غیاث ) : مسند از تخت و مخده ز نمط برگیریدحجر از بهو و ستاره ز حجر بگشائید. خاقانی .گرچه خمخانه ٔ ما را نه حجر ماند و نه بهوهر چه آرایش طاق است و حجر بگشائید. خاقانی .رجوع به حجره شود. واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۱۷۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه واژه معنی حجر حجر. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حنظله ، ابن الندیم در الفهرست او را چنین نام داده است . ابن حجر عسقلانی گوید نام او دغفل است . رجوع به دغفل شود. حجر حجر. [ ] (اِخ ) ابن خالدبن محمود شاعری است از عرب . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 98 و المعرب جوالیقی ص 260 و حماسه ٔ ابی تمام ج 4 صص 183- 184 از... حجر حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن وائل . ابن عبدالبر او را یاد کرده ، گوید: حجاج بن ارطاءة از عبدالجباربن وائل بن حجر، از پدرش از جدش حجر از پیغ... حجر حجر. [ ] (اِخ ) ابن زائدة حضرمی الکندی . ابوعمروکشی و طوسی او را در رجال شیعه شمرده اند. ابن النجاشی گوید: ثقة و صحیح السماع بود. عبداﷲبن ... حجر حجر. [ ] (اِخ ) ابن زیدالکندی . صحابی است و بحجر الشر معروف است . رجوع به حجربن یزید شود. حجر حجر. [ ] (اِخ ) ابن سلیمان حرانی . یکی از بلغای عرب است . (ابن الندیم ). حجر حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن عبدالجبار. جاحظ خبری از وی واو از موسی بن ابی الردقاء آورده است . (البیان و التبیین ج 2 ص 182). و ابن قتیبه در عیون ... حجر حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن عدی بن معاویةبن جبلةبن عدی بن ربیعةبن معاویة الاکرمین الکندی ، معروف بحجربن الادبر و حجرالخیر. ابن سعد و مصعب زبیری ... حجر حجر. [ ] (اِخ ) ابن عمروبن معاویةبن ثوربن مرثع ملقب بآکل المرار. رجوع به حجر آکل المرار شود. حجر حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن عمروالکندی . رجوع به حجر آکل المرار شود. تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۱۸ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود