اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حرام

نویسه گردانی: ḤRʼM
حرام . [ ح َ ] (ع ص ) ناروا. ناشایسته . ناشایست . محرم . محظور. ممنوع . شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت . منکر. منکره . نامشروع . ضجاج . غیرجائز. خلاف شرع . غیرمباح . خلاف قانون . غیرقانونی . فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفته ٔ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء) : و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب . (قرآن 116/16).
ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی .

کسائی .


حرامست می در جهان سربسر
اگر پهلوانست اگر پیشه ور.

فردوسی .


ببخشم سراسر همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی .

فردوسی .


پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595).
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسرحلال و صواب .

ناصرخسرو.


اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام . (گلستان ).
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.

حافظ.


می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست .

صائب .


- المسجد الحرام ؛ کعبه .(اقرب الموارد) : فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره . (قرآن 144/2 و150).
- بلدالحرام ؛ مکه .(اقرب الموارد).
- به حرام رفتن ؛ به گمراهی رفتن . زناکاری کردن .
- بیت اﷲ الحرام ؛ خانه ٔ کعبه . (منتهی الارب ). بیت الحرام . مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد).
- ماه حرام ؛ هر یک از اَشْهُر حُرُم . ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم : گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی . (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی ).
که تازیش خواند محرم بنام
وز آزار خواندنش ماه حرام .

فردوسی .


- مغز حرام ؛ نخاع . حرام مغز. (منتهی الارب ).
- نمک بحرام ؛ کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن .
- ولد حرام . رجوع به حرامزاده شود.
|| مُحْرِم : رجل حرام ؛ مرد مُحْرِم . ج ، حُرُم . (منتهی الارب ). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته . (ترجمان عادل بن علی ). || حرام ُاﷲ لاافعل کذا؛ مانند یمین اﷲ لاافعل کذا؛ یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
حرام داشتن . [ ح َ ت َ] (مص مرکب ) ممنوع شمردن . حرام دانستن : بدین گونه بگذشت سالی تمام همی داشتی هر کسی می حرام .فردوسی .
حرام خوردن . [ ح َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) مال دیگری را بباطل خوردن . خوردن آنچه در شرع ممنوع است .
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.