حرض . [ ح َ رَ ] (ع مص ) گداخته شدن از اندوه یا عشق . (تاج المصادر بیهقی ). گداخته شدن از اندوه . (ترجمان عادل بن علی ). ناتوان گردیدن که برخاستن نتواند
: گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض .
مولوی .
باغ چون جنت شود دارالمرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض .
مولوی .
رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه ٔ خرابی بر حرض .
مولوی .
|| گل عصفر چیدن . || خداوند معده ٔ تباه شدن . || خیو در گلو گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). || حرض نفس ؛ فاسد و تباه کردن خود را. || فروبردن آب دهن بر اندوه و خشم . (تاج المصادر بیهقی ).