حرف . [ ح َ ] (ع اِ) حد. لب . کنار. کناره . لبه . کرانه . (منتهی الارب ). تیزی . (ترجمان عادل ) (منتهی الارب ). شفا. جانب . طرف . (منتهی الارب ): حرف جبل ؛ تیزی سر کوه . (منتهی الارب ). || کناره ٔ شمشیر. حد سیف . ج ، حِرَف . || ناقه ٔ استوار و باریک میان . ناقه ٔ تهیگاه برآمده . || ناقه ٔ لاغر. || ناقه ٔ کلان جثه و استوار. (منتهی الارب ). || آبراهه . || اشتر نزار. اشتر لاغر. || نشانه های سیاه بلاد سلیم . (منتهی الارب ). || هر یک از سی وپنج صورت که کلمات فارسی امروزین از آن مرکب شود، چون آب که مرکب از «آ» و «ب » باشد. هر یک از اجزاء کلمه .هر یک از حروف هجا. هر یک از حروف جمل اَ اُ اِ ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و هَ آ ی
۞ : و آن حرفهای خط کتاب او
گوئی حروف دفتر لوقا شد.
دقیقی .
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری .
منوچهری .
من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
به هر اَلْفی اَلِف قدی برآید
اَلِف قدم که در اَلْف آمدستم .
باباطاهر.
این سخن را مثل نمودم من
حرفها را نبات با حیوان .
ناصرخسرو.
و یعنی بالحرف کلما یسمع بالصوت ، حتی الحرکات . (ابوعلی سینا). ج ، حُروف ، اَحْرُف . || کلمة. (السامی فی الاسامی ): قال ابوعبید: الاصل فی هذا [ ای فی اَنف ] ان یقال مأنوف ... کما قالوا مبطون ... ولکن هذا الحرف جاءَ شاذاً عنهم . و هذا [ ای کلمة حب ] شاذ لانه لم یأت یفعل بکسرالعین فی المضاعف متعدیاً الافی هذا الحرف وحده . قال الجوهری : لم اَر هذا الحرف [ای حبطقطق ] الا فی کتابه [ ای کتاب المازنی ] . (تاج العروس ج
6 ص
4232). کان غلام یطیف بابی الاسود الدؤلی یتعلم منه النحو فقال له یوماً... ما فعلت امراة أبیک ... قال طلقها و تزوج غیرها، فحظیت عنده و رضیت وبظیت . قال و ما بظیت یا ابن اخی ؟ قال حرف من العربیة لم یبلغک . قال لا خیر لک فیما لم یبلغنی منها. (المزهر سیوطی )
۞ . و فی الحدیث : نهی عن کسب الزمارة، قال ابوعبید فی تفسیره : فی الحدیث انها الزانیة و لم اسمع هذا الحرف الا فیه و لاادری من ای شی ٔ اخذ. (صحاح جوهری در زمر). قال ثعلب : لم یأت من الصفات علی فِعِل ّ الا حرفان : امراءة بِلِزّ و امان اِبِدّ - انتهی . و رجل عِقِبّان بکسر الاول و الثانی و تشدید الموحدة، عن کراع ، قال و الجمع عقبان . قال الازهری : و لست من هذا الحرف علی ثقة - انتهی . حروف الاستفهام اذا کانت اسماء امتنعت مما قبلها. (کامل مبرد). || لغت : نزل القرآن علی سبعةِ اَحْرُف ؛ یعنی لغات هفت قبیله ٔ عرب در آن یافته شود. || وجه
: و من الناس من یعبد اﷲ علی حرف (قرآن
11/22)؛ ای وجه واحد، از قبیل سراء نه ضراء یا شک و عدم طمأنینه . || قرائت . (مهذب الاسماء)
: قراء القرآن [ احمدبن یزیدبن ازداد ] بحرف ابن عامر بدمشق ، ثم قراء علی عبداﷲبن ذکوان ... بحرف نافع، ثم قراء بحرف یعقوب . (تاریخ ابن عساکر ج
2 ص
115 س
20). قراء القرآن بدمشق بحرف ابن عامر.(تاریخ ابن عساکر ج
2 ص
104 س
14). || در تداول فارسی زبانان ، سخن و گفتار و کلام و قول و مقال و حرف زدن
: زآنکه پیوسته ست هر لوله به حوض
خوض کن درمعنی این حرف خوض .
مولوی .
کرده ای تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن نه ذکر را.
مولوی .
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
تو مپندار که حرفی بزبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم .
سعدی .
اگر رای عزیز فلان احسن اﷲ خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هرچه تمامتر سعی نموده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر. (گلستان ).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز او پندی نگیرد صاحب هوش .
(گلستان ).
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری .
حافظ.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
تاب تغافل از تو ندارم خدای را
حرفی اگر شنیده ای از من نهان مکن .
ولی دشت بیاضی .
اگر دروغ اگر راست حرفها دارم
ز غیر زود به بر، یا به بر زبان مرا.
ظهوری .
و مولانا جلال الدین از حرف ، کتاب مثنوی را اراده فرموده اند
: دشمن این حرف [ کتاب مثنوی ] این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر.
مولوی .
|| أمر. کار
: بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی .
|| ظاهرلفظ. صورت
: نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به بچ بچی فربه .
سنائی .
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.
مولوی .
|| شیشکی . آواز ضراط از دهان . (فرهنگ شعوری ). || (اصطلاح نحو) یکی از اقسام سه گانه ٔکلمه است و آن دو دیگر اسم و فعل است . و آن کلمه ای است که بالوضع دلالت کند بر معنی غیرمستقل . و نزد نحویان ، کلمه ای که نه اسم و نه فعل است . کلمه ای که در آن نه معنی اسمی باشد و نه فعلی . کلمه ای که معنی آن نه اسم و نه فعل است . و مجدالدین گوید: سایر حدود که از حرف کرده اند فاسد است . ج ، حُروف ، اَحْرُف . تهانوی گوید: کلمة دلت علی معنی فی غیره و یسمی بحرف المعنی و بالاداة ایضاً. و یسمیه المنطقیون بالاداة. و معنی قولهم علی معنی فی غیره ؛ علی معنی ثابت فی لفظ غیر فان اللام فی قولنا الرجل مثلاً یدل بنفسه علی التعریف الذی هو فی الرجل ، و هل فی قولنا هل قام زید یدل بنفسه علی الاستفهام الذی هو فی جملة قام زید. و قیل المعنی ، علی معنی حاصل فی غیره ، ای باعتبار متعلقه لا باعتباره فی نفسه . و هذا هو التحقیق و ستعرف ذلک مستوفی فی لفظ الاسم . ثم الحروف بعضها عاملة جارة کانت او جازمة او ناصبة صرفة، کان و اخواته . او مع الرفع کالحروف المشبهة بالفعل ، و هی اِن َّ و اَن َّ و کأن َّ و لیت و لعل و لکن ، فانها تنصب الاسم و ترفع الخبر علی عکس ما و لا المشبهتین بلیس . و بعضها غیرعاملة کحروف العطف ، کالواو و او و بل و نحوها مما یحصل به العطف و حروف الزیادة التی لاتختل بترکها اصل المعنی ، کان ّ المکسورة المخففة، و تسمی بحرف الصلة کما یجی ٔ فی لفظ الصلة. و حروف النفی الغیرالعاملة، و حروف النداء التی یحصل بها النداء کیاء و حروف الاستثناء و حروف الاستفهام و حروف الایجاب کنعم و بلی و حروف التنبیه کها و الا و حروف التحضیض ، کهلا و الا و حروف التفسیر، کای و حروف التنفیس کالسین و سوف و حرف التوقع کقد و حرف الردع ای الزجر و المنع و هو کلا. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح عرفان ) تهانوی گوید: شیخ عبدالرزاق کاشی گفته : حروف حقایق بسیطاند از اعیان و حروف عالیات شئون ذاتیه اند کامنه در غیب الغیوب چون شجر در نواة. || (اصطلاح جفر) تهانوی گوید: بدان که اهل جفر از حروف زمام بعضی را حروف اوتاد گویند و آن اول و چهارم و مثل این دو حرف از میان بگذارند و حرف سوم بگیرند چنانکه در لفظ وتد هم خواهد آمد، بعض را حروف ادوار گویند. و آن همیشه چهار باشند: یکی حرف اول زمام اول ، دوم حرف آخر آن ، سوم حرف اول زمام آخرین ، چهارم حرف آخر آن . و بعضی را حروف قلوب نامند و آن حروف وسط زمامند. پس اگر حروف و سطور هر دو زوج باشند حروف قلوب چهار باشند که وسط جمیع حروف باشند و اگر هر دو فرد باشند یک باشد. و در غیر این دو صورت حروف قلوب دو باشند. مثلاً اگر عدد حروف و سطور نه نه باشند پس حرف قلب پنجمی حرف سطر پنجم باشدو اگر عدد حروف هشت باشد و عدد سطور چهار چهارم و پنجم از هر یک از سطر دوم و سوم حروف قلوب باشند یعنی هر چهار. و اگر حروف هفت و سطور چهار باشند چهارم حروف از هر یک از سطر دوم و سوم قلوب باشند. و اگر حروف ده و سطور پنج باشند پنجم و ششم از سطر سوم قلوب باشند، هم بر این قیاس . کذا فی «انواع البسط».
-
امثال :
این حرفها برای فاطی تنبان نمیشود ؛ بیهوده و بی نتیجه است .
حرف باید گفته نشود ؛ تنها در عدم ارتکاب خطا عرض مصون نماند بلکه باید بدانگونه رفتار کرد که نسبت خطا هم کس نتواند داد، چه در شنونده هر دو صورت یک اثر بخشد. و این مثل را بدین گونه نیز ادا کنند:
حرف نباید گفته شود.
حرف حرف می آرد ؛ سخن از سخن شکافد.
حدیث از حدیث زاید .
حرف خود را کجا شنیدی ؟ آنجا که حرف مردم را ؛ آنگاه که دیگری را به فعلی یا قولی تقبیح کنند، شنونده باید اگر در خود آن قباحت می داندبرفع آن کوشد.
حرف که از زبان درآید گرد جهان برآید ؛ امری که باید پنهان داشت اگر یک بار گفته شود مشهور خواهد شد.
حرف مرد یک کلمه است ؛ جوانمردان از قول خویش بازنگردند و از عزم نیک خویش منحرف نشوند.
حرفهات مفت کفشهات جفت ؛ گفته های تو را نپذیرم و زود از نزدمن برو.
حرف هست از شمشیر بدتر ؛ زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است .
در خانه اگر کس است یک حرف بس است ؛ العاقل یکفیه الاشارة.
زورت بیش است حرفت پیش است ؛ الحکم لمن غلب .
-
بدحرف ؛ بدزبان .
-
بر حرف انگشت نهادن یا دست بر حرف نهادن ؛ رد کردن قول او. نپذیرفتن سخن او. خرده گیری کردن از او
: منه بر حرف کس بیهوده انگشت .
نظامی .
عقیق میم شکلش سنگ درمشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت .
نظامی .
زآن نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای .
نظامی .
بس آشفتگی باشدو ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی .
(بوستان ).
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی .
(بوستان ).
-
بند حرف کردن ؛ معنی را فدای لفظ کردن
: گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کرده ای تو باد را.
مولوی .
-
به حرف آمدن ؛ به سخن درآمدن . شروع به سخن کردن . به سخن آمدن کودک .
-
بی حرف پیش ؛ آنچه خواهم گفت پیش گوئی نباشد، چون در نظر عامه پیشگوئی موجب خلاف آن خواهد شد.
-
پرحرف ؛ پرگوی .
-
حرف از دهن کسی قاپیدن ؛ سخن کسی بنام خویش قلمداد کردن . مطلبی را که هنوز طرف درست بیان نکرده است ، کسی بدزدد و توضیحاتی درباره ٔ آن بدهد.
-
حرف دزدیدن ؛ حرف از دهن کسی قاپیدن . سخن کسی بنام خویش گفتن
: حرف درویشان بدزدد مرد دون
تابخواند بر سلیمی زآن فسون .
مولوی .
-
حرف دهن را فهمیدن ؛ کنایه از فکر کردن .
-
حرف ستردن ؛ نام از میان برداشتن
: حرف از ورق جهان سترده
میبود نه مرده و نه زنده .
نظامی .
-
حرف مفت ؛ بی معنی . پوچ .
-
حرف مفت است ؛ بی معنی و پوچ است .
-
دست بر حرف نهادن یا بر حرف انگشت نهادن ؛ سخنی را مورد دقت و بحث واعتراض قرار دادن
: او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست .
نظامی .
-
دو حرف ؛ دو نوع سخن گفتن . متناقض گفتن .
- || در اصطلاح صوفیه کنایه از «لا» است که نفی محض باشد.
-
دو حرف درآمدن ؛ تناقض گوئی کس آشکار شدن .
-
کم حرف ؛ کم گوی .