حرف گیر. [ ح َ ] (نف مرکب ) عیب گیرنده . عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده . (شرفنامه ٔ منیری ). خرده گیر. نقاد سخن . ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن
: قلم درکش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم .
نظامی .
خدایا حرفگیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نبینند.
نظامی .
چو حرفم برآید درست از قلم
مرا از همه حرفگیران چه غم .
سعدی .
زبان همه حرفگیران ببست
که حرف بدش برنیامد ز دست .
سعدی .
خوشوقت کسانی که ز پا بنشستند
در بر رخ مردمان نادان بستند
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
وز دست و زبان حرفگیران رستند.
سعدی .
|| عیب جو در هر چیز. مطلق ناقد. مطلق نکته گیر
: بگویند از این حرفگیران هزار
که سعدی نه اهل است و آمیزگار.
سعدی .
|| مصحح . غلطگیر.