حساب کردن . [ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) محاسبت حساب
: آنگهت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و حساب .
ناصرخسرو.
با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب .
ناصرخسرو.
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحه ای ز کرمهای بی حساب بریز.
خاقانی .
منکه خاقانیم حساب جهان
جو بجو کرده ام به دست خرد.
خاقانی .
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد.
نظامی .
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب .
سعدی (بوستان ).
چو دی رفت و فردا نیاید بدست
حساب از همین یک نفس کن که هست .
سعدی (بوستان ).
تو حساب خویشتن کن نه حساب خلق سعدی
که بضاعت قیامت عمل تباه داری .
سعدی .
و همه وقت خواب نکند و حساب نفس خود کند. (مجالس سعدی ). || کنایت از بررسی کردن . مطالعه و دقت کردن . || اعتبار کردن . فرض کردن
: خال سیاه را ز چه رو نافه نشمرد
چشم ترا هر آنکه به آهو کند حساب .
طغرا (از آنندراج ).