حسان بن ثابت . [ حَس ْ سا ن ِ ن ِ ب ِ ] (اِخ ) ابن المنذربن حرام بن عمروبن زیدبن مناةبن عدی بن عمروبن مالک بن النجار الانصاری الخزرجی ثم النجاری . مادرش فُرَیعَة دختر خالدبن حبیش بن نوذان بن عبدودبن زیدبن ثعلبه بن الخزرج بن کعب بن ساعد خزرجیه است . و بعضی گویند مادرش خواهر خالد است نه دختر او، اسلام را ادراک کرد و مسلمان شد. و کنیت مشهور حسان ، ابوالولید است و او را ابوالمضرب و ابوالحسام و ابوعبدالرحمان و ابن فریعة هم گویند. او شاعر رسول خدا (ص ) و از مخضرمین بود که جاهلیت و اسلام هر دو را ادراک کرد. و آن هنگام که پیغمبر(ص ) به مدینه هجرت فرمود، حسان شصت ساله بود. و در سال وفات وی خلاف است ؛ سال چهلم و پنجاهم و پنجاه و چهارم گفته اند. و ابن سعد گفت شصت سال در جاهلیت بزیست و شصت سال در اسلام و آنگاه که بمرد صدوبیست ساله بود. ابن عبدالبر روایت کرده است که از مشرکین قریش ، عبداﷲبن زبعری و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب و عمروبن عاص و ضراربن خطاب هجای رسول میکردند، کسی به علی بن ابیطالب (ع ) گفت این قوم ما را هجا گویند، تو نیز آنها را هجاگوی ! علی (ع ) فرمود: اگر پیغمبر(ص ) دستوری دهد بگویم گفتند یا رسول اﷲ علی را دستوری ده ! پیغمبر فرمود این کار شایسته ٔ او نباشد. آنگاه فرمود آن قوم که رسول خدا را به شمشیر یاری کردند چه مانع شود که به زبان هم یاری کنند؟ حسان گفت : من برای این کارم و سر زبان خود را بدست گرفت و گفت که هیچ زبانی میان بصری و صفا (در حدود جزیرةالعرب ) در مقابل این زبان مرا مسرور نکند. رسول خدا گفت چگونه هجای آنها گوئی که من هم از آنانم و چگونه هجو ابوسفیان کنی که پسر عم من است ؟ گفت : سوگند بخدا که تو را از میان آنها چنان بیرون آورم که موی را از خمیر. پس معمر با او گفت نزد ابوبکر رو که او انساب این قوم را به ْ از تو میداند، پس حسان نزد ابوبکر میرفت تا انساب آنان را از او فراگیرد و ابوبکر میگفت از فلانی و فلان چیزی بر زبان میاور و فلان و فلانه را یاد کن ! و حسان به هجو آنان پرداخت ، پس چون قریش شعر حسان بشنیدند گفتند این شعری است که در حضور ابن ابی قحافه گفته شده است و از شعر حسان که درباره ٔ ابوسفیان بن حارث گفته است این است :
و ان سنام المجد فی آل هاشم
بنوبنت مخزوم و والدک العبد
و من ولدت ابناء زهرة منهم
کرام و لم یقرب عجائزک المجد
ولست کعباس ولا کابن امه
و لکن لئیم لا یقوم له زند
و ان امرء کانت سمیة امه
و سمراء مغمور اذا بلغ الجهد
و انت هجین نیطفی آل هاشم
کما نیط خلف الراکب القداح الفرد.
و چون این شعر به ابوسفیان رسید گفت این گفتاری است که ابن ابی قحافه از آن غائب نبوده است . ابوعمر گفت مقصود او از بنوبنت مخزوم ؛ فاطمه بنت عمروبن عائدبن عمران بن مخزوم است ، چنانکه اهل نسب گفته اند. و این فاطمه مادر ابوطالب و عبداﷲ زبیر پسران عبدالمطلب است .و قول او که گوید: «و من ولدت ابناء زهرة»، مقصود وی حمزه و صفیه است که مادر آنها هاله دختر اهیب بن عبد مناف بن زهره است . اما عباس و ابن امه یعنی برادر تنی او ضراربن عبدالمطلب که مادرشان نتیله زنی از قبیله ٔ نمربن قاسط است . و سمیه مادر ابوسفیان است . و سمراء مادر پدر اوست . و از قول اوست در هجاء ابوسفیان :
هجوت محمداً فاجبت عنه
و عنداﷲ فی ذاک الجزاء
هجوت مطهراً براً حنیفا
امین اﷲ شیمته الوفاء
اتهجوه و لست له بکفو
فشرکما لخیرکما الفداء
فان ابی و والده و عرضی
لعرض محمد منکم وقاء.
و آغاز این قصیده این است :
عفت ذات الاصابع فالجواء
الی عذراء منزلها خلاء.
مصعب زبیری گفت : حسان آغاز این قصیده را در جاهلیت گفت و آخر آنرا در اسلام . و گفت حسان جوانانی چند از قوم خود را دید باده می نوشیدند، آنها را سرزنش کرد. گفتند، ای اباالولید ما همه از کسان توایم و می خواهیم آن را ترک کنیم این شعر تو ما را باز میدارد:
و نشربها فتترکنا ملوکا
و اسداً ماینهنهنا اللقاء.
حسان گفت این شعر را در جاهلیت گفتم و از آن هنگامی که مسلمانی گرفتم خمر ننوشیده ام . ابن سیرین گفت : سه تن از انصار هجای مشرکین میکردند حسان و کعب بن مالک و عبداﷲبن رواحة. حسان و کعب بن مالک مانند خود مشرکین با آنها معارضه میکردند و ذکر وقایع و جنگها و مآثر در اشعار خود می آورند و مثالب آنان را بیان میکردند و عبداﷲبن رواحه آنها را به کفر و بت پرستی سرزنش میکرد. شعر او در آن ایام برآنان گران نبود اما چون مسلمان شدند، آنان را بسیار گران آمد. و از چند طریق از ابی هریره روایت است که رسول خدا حسان را میفرمود آنها را هجا گوی و روح القدس با تست و او درباره ٔ حسان گفت : «اللهم ایده بروح القدس لمناضلته عن المسلمین ». نیز میگفت سخن وی درباره ٔ آنها سخت تر از تیر است . عمربن الخطاب بر حسان بگذشت و او در مسجد پیغمبرشعر میخواند، گفت آیا در مسجد رسول خدا شعر میخوانی ؟ گفت شعر خواندم وقتی که در آنجا کسی به ْ از تو بود! یعنی پیغمبر(ص ). پس عمر خاموش شد. و از عمر روایت است که مردم را دستور داد تا از مناقضات میان انصار و مشرکین قریش چیزی نخوانند، و گفت در این دشنام ، نوکردن کینه های دیرینه است و خداوند جاهلیت را به دین اسلام منسوخ کرد. ابوعبیده گفت : عرب اجماع کردند که شاعرترین مردم شهرنشین مردم یثرب اند و پس از ایشان طائفه ٔ عبدالقیس و پس از آنان ثقیف ، و اینکه بهترین شاعر شهرنشین حسان بن ثابت است . و هم ابوعبیده گفت : حسان شاعر انصار است در جاهلیت و شاعر یمن است در اسلام ، و او شاعر اهل حضر است و از ابوعبیده و ابوعمروبن علاء است که وی اشعر اهل حضر یا اهل مدینه است . و اصمعی گفت : حسان یکی از فحول شعراست . ابوحاتم با او گفت از وی اشعاری سست به ما رسیده است . اصمعی گفت : به وی چیزها نسبت دهند که همه از وی نباشد. برادرزاده ٔ اصمعی از عم خویش روایت کند که گفت شعر شوم است که چون به بدی گراید قوی شود و روان گردد و در نیکی سست وضعیف باشد. اینک حسان که از فحول جاهلیت بود چون اسلام آورد شعر او از رونق افتاد و یکبار به او گفت : ای ابوالحسام شعر تو در اسلام سست شد یا پیر گشت . گفت : اسلام از دروغ منع کرد و زیور شعر دروغ است . یعنی نیکو کردن شعر به مبالغت در وصف و آراستن سخن به چیزهای نادرست است و اینها هم دروغ است و خطیئه گفت با انصار بگوئید که شاعرشان اشعر عرب است در این بیت :
یغشون حتی ما تهر کلابهم
لایسئلون عن السواد المقبل .
عبدالملک مروان گفت : بالاترین مدیحی که عرب گفته است این بیت حسان است و اکثر اهل اخبار و سیر گفته اند که حسان ترسوترین مردم بود، و از جبن او داستانهای منکر نقل کرده و گفته اند که او از ترس در هیچیک از مشاهد رسول حاضر نگشت و بعض دیگر از علمای خبر گویند: اگر چنین بود دشمنان وی در مقام هجو ذکر جبن او میکردند، چون وی گروه بسیاری را هجاگفت و هیچ کس او را به جبن هجو نکرد. و ابن حجر روایت کرده است که صفیه بنت عبدالمطلب در فارع بود و آن قلعه ای بود حسان را، صفیه گفت روزی حسان با ما زنان و کودکان بود، پس مردی یهودی بر ما بگذشت و در گرد حصن میگشت . صفیه با حسان گفت از این یهودی ایمن نیستم که راههای قلعه را به دشمن نشان دهد، فرود آی و اورا بکش . حسان گفت خدا ترا بیامرزد ای دختر عبدالمطلب دانی که این کار من نیست . صفیه گفت چون حسان این کلام بگفت من عمودی برگرفتم و از قلعه پائین آمدم و یهودی را بکشتم ، پس حسان را گفتم : ای حسان فرود آی و جامه ٔ او بردار. گفت : حاجتی به جامه های او ندارم . ابن عبدالبر گفت : گویند این جبن از آن وقت وی را رسید که صفوان بن معطل وی را شمشیر زد. و ابن اسحاق از محمدبن ابراهیم تیمی روایت کرده است که قصر بنی جدیله را که در مدینه است ، پیغمبر در عوض آن ضربت به حسان داد، و هم شیرین کنیز قبطی را به وی بخشید. و عبدالرحمان بن حسان از وی بزاد و ابوعمربن عبدالبر گوید: دادن پیغمبر(ص ) شیرین خواهر ماریه را به حسان از چند طریق روایت شده و مفاد اکثر آنها آن است که برای ضربت صفوان نبود بلکه برای آن بود که به زبان از پیغمبر دفاع میکرد. از اشعار نیکوی حسان آن است که مرتجلاً در حضور پیغمبر(ص ) بگفت ، وقتی که وفد بنی تمیم نزد او آمدند با خطیب و شاعر خود و از پشت حجرات بانگ برآوردند: اخرج الینا یا محمد! پس خدای تعالی این آیت فرستاد: «ان الذین ینادونک من وراء الحجرات اکثرهم لایعقلون
۞ ». و حجرات آن حضرت نه حجره بود همه از موی بافته و بر چوب عرعر آویخته . پس خطیب بنی تمیم بیرون آمد و خطبه در مفاخر قبیله ٔ خود بخواند، و چون خاموش شد، رسول خدا ثابت بن قیس بن شماس را فرمود که در همان معنی خطبه بخواند ثابت خطبه نیکو بخواند، آنگاه شاعرشان زبرقان بن بدر برخاست و گفت :
نحن الملوک فلاحی یقاربنا
فینا العلاء و فینا تنصب البیع
و نحن نطعمهم فی القحط ما اکلوا
من العبیط اذا لم یونس الفرع
و نحر الکوم عبطا فی ارومتنا
للنازلین اذا ما انزلو اشبعوا
تلک المکارم خزناها مقارعة
اذا الکرام علی امثالها اقترعوا.
پس بنشست و رسول خدای حسان را فرمود برخیز! پس برخاست و گفت :
ان الذوائب من فهر و اخوتهم
قد بینوا سنة للناس تتبع
یرضی بها کل من کانت سریرته
تقوی الاله و بالامر الذی شرع
قوم اذا حاربوا ضروا عدوهم
او حاولوا النفع فی اشیاعهم نفعوا
سجیة تلک منهم غیر محدثة
ان الخلائق فاعلم شرها البدع
لوکان فی الناس سباقون بعدهم
و کل سبق لادنی سبقهم تبع
لایرقع الناس ما اوهت اکفهم
عند الدفاع و لایرهون مارقعوا
و لایضنون عن جار بفضلهم
و لایمسهم فی مطمع طمع
اعفة ذکرت فی الناس عفتهم
لاینجلون ولا یردیهم طمع
خذ منهم ما اتوا عفواً اذا عطفوا
و لایکن همک الامر الذی منعوا
اکرم بقوم رسول اﷲ شیعتهم
اذا تفرقت الاهواء و الشیع.
پس تمیمیان در این هنگام گفتند: سوگندبه پروردگار که خطیب این قوم از خطیب ما بهتر است وشاعرشان از شاعر ما نیکوتر و ما برابری با آنها نکردیم بلکه نزدیک هم نشدیم . در جلد دهم اغانی از ابن عباس آورد که پیغمبر بر حسان بن ثابت بگذشت او را دید در سایه ٔ فارع (حصنی بود حسان را) نشسته و یاران گرداو و جاریه اش شیرین آواز میخواند:
هل علی و یحکما ان لهوت من حرج
رسول بخندید و گفت : «لاحرج انشأاﷲ». و در اول جلد چهاردهم به اسناد از حسان روایت کرده است که گفت نزد جبله بن ابهم غسانی رفتم و او را مدحی گفته بودم پس اذن نشستن داد، پیش روی او نشستم و بر طرف راست وی مردی بود که دو گیسو داشت و بر جانب چپ اومردی که نمیشناختم ، جبله گفت : این دو را میشناسی ؟ گفتم : اما این یکی را میشناسم نابغه است و این دیگر را نمیشناسم . گفت : علقمةبن عبده است . اگر خواهی از ایشان شعر بخواه تا برای تو بخوانند آنگاه اگر خواستی برای آنها شعر بخوان . و اگر خواهی خاموش باش . گفتم چنین باشد، پس نابغه خواندن گرفت :
کلینی لهم یاامیمه ناصب
ولیل اقاسیه بطی ٔ الکواکب .
آنگاه به علقمه گفت بخوان و او خواند:
طحابک قلب فی الحسان طروب
بعید الشباب عصرحان مشیب .
پس مرا گفت اکنون تو بهتر دانی اگر خواهی شعر بخوان و اگر خواهی خاموش باش . ابتدا خواندن بر من دشوار آمد، باز گفتم میخوانم و گفتم :
ﷲ در عصابة نادمتها
یوماًبجلق فی الزمان الاول
اولاد جفته عند قبر ابیهم
قبر ابن ماریة الکریم المفضل
یسقون من ورد البریص علیهم
کاسا یصفق بالرحیق السلسل
یغشون حتی ما تهرکلابهم
لا یسألون عن السواد المقبل
بیض الجوه کریمة احسابهم
شم الانوف من الطراز الاول .
پس جبله گفت : نزدیک شو نزدیک شو که تو کمتر از آن دو نیستی ، پس سیصد دینار برای من بفرمود و ده پیراهن که گریبان داشتند، و گفت : ترا از ما هر سال این مقدار صلت است . و ابوعمرو شیبانی این قصه را آورده و بجای جبله عمروبن حارث ، اعرج را آورده و گوید: حسان گفت نزد عمروبن حارث رفتم . رسیدن بحضور او میسر نگشت ،پس از مدتی حاجب را گفتم : اگر اذن دهی بحضور او روم و الا همه ٔ یمن را هجو کنم و از این جا بیرون روم ، پس مرا اذن داد بر او داخل شدم ، نابغه را نزد او یافتم بر جانب راست نشسته و علقمةبن عبده بر جانب چپ ، پس با من گفت ای پسر فریعه من نسبت ترا با غسان میدانم بازگرد، صله ٔ بزرگ برای تو میفرستم و حاجت به شعر ندارم ، و بر تو از این دو درنده ، نابغه و علقمه می ترسم که ترا رسوا کنند و رسوائی تو رسوائی من است ، قسم بخدا که تو بدین نیکوئی نتوانی گفت :
رقاق النعال طیب حجزاتهم
یحیون بالریحان یوم السباسب
من اباکردم و گفتم : ناچار باید شعر بخوانم . گفت : این دستور ما با دو عم توست . پس من با آن دو گفتم : بحق ملک بگذارید من پیش از شما بخوانم ، گفتند: چنین باشد. پس عمروبن حارث گفت : بیار ای پسر فریعه ، و من خواندم :
اسالت رب الدار ام لم تسئل
بین الحوانی فالنصیع فحومل .
حسان گفت : هرچه عمربن حارث از ابیات من می شنید از سرور از جای خود برمی جست تا آنکه یک مصراع از بیتی را خواندم ، و هنوز مصراع دیگر را نخوانده بودم که او در میان شعر گفت : شعر این است نه آنچه که امروز مرا به آن سرگرم میداشتند. این است آن بتاته (کلام برنده ) که سایر مدایح را ابتر ساخت . احسنت ای پسر فریعه . ای غلام برای او هزار دینار مرجوحه بیاور. و مرجوحه دیناری بوده است که ارزش ده دینار بوده است و آن را به من بخشید و گفت هر سال مثل این نزد من داری . آنگاه روی به نابغه آورد و گفت برخیز و ثنای مسجوع آور. پس نابغه برخاست و کلامی گفت که در اغانی مذکور است .
جبلةبن ایهم غسانی ممدوح حسان که ذکر او بگذشت از ملوک شام بود و مسلمان شد و نزد عمر آمد و با او به حج رفت در طواف مردی از فزاره پای بر ازار او نهاد، جبله برآشفت و با مشت بینی او شکست . فزاری از عمر داد خواست و عمر به قصاص فرمود، جبله سخت آشفته گشت و گفت من پادشاهم و او رعیت ،قصاص نباید کرد. عمر گفت : اسلام تو و او را برابر کرده است و ترا بر او فضلی نیست مگر به تقوی . جبله از اسلام بیزار شد و دین نصارا بگرفت و به روم گریخت . عبداﷲبن مسعده فزاری گفت : معاویه مرا بجانب ملک روم فرستاد، و چون بر او درآمدم مردی دیدم نزد او نشسته برکرسی زرین به عربی با من سخن گفت : پرسیدم کیستی ؟ گفت : مردی که بدبختی بر وی غالب شد من جبله بن ایهم هستم ، چون به خانه روم ، نزد من آی ، وقتی بازگشت و من هم بازگشتم ، بخانه ٔ او رفتم ، دیدم بر سر شراب نشسته و دو کنیزک برای او شعری از حسان بن ثابت میخواندند: لمن الدار اقفرت بمغان ... چون از آواز غنا فارغ شد، روی به من کرد و گفت : حسان چه می کند؟ گفتم : پیری فرتوت است و نابینا شده است . هزار دینار خواست و به من داد و فرمود تا آن را به حسان دهم . آنگاه گفت : آیا گمان داری که معاویه خواهش مرا بپذیرد اگر نزد او روی ؟ گفتم : آنچه خواهی بگوی تا من با او بازگویم . گفت : ثنیه را به من دهد که خانه های ما بوده است با ده قریه در غوطه که داریاوسکا از آنهاست ، و برای کسان ما وظیفه مقرر دارد و ما را جوائز نیکو دهد. گفتم : پیغام ترا میرسانم . چون نزد معاویه آمدم ، گفت : دوست داشتم که تو خواسته ٔ او را اجابت میکردی و من امضا میکردم ، و معاویه به او نامه نوشت و مسئول او را اجابت کرد، اما وقتی نامه به روم رسید، او مرده بود. عبداﷲبن مسعده گفت : به مدینه رفتم و به مسجد رسول خدا درآمدم ، حسان را ملاقات کرده گفتم ای ابوالولید! دوست تو جبله تو را سلام میرساند. گفت آنچه با توست بیاور. گفتم چه دانی که چیزی با من است ؟ گفت : هرگز جبله برای من سلام خشک نفرستاده مگر چیزی با آن بود. پس مال را بدو دادم و این ابیات را حسان بعد از آن بگفت :
ان ابن جفنة من بقیة معشر
لم یغذهم اباؤهم باللوم
لم ینسنی بالشام اذ هو ربها
کلا و لا متنصرا بالروم
یعطی الجزیل ولا یراه عنده
الاکبعض عطیة المذموم
و اتیته یوما فقرب مجلسی
وسقی فروانی من الخرطوم .
و اغانی از زبیربن بکار به وجهی دیگر بااسناد نقل کرده است که جبله با هزار تن از کسان خودنزد عمر آمد و اسلام آورد و میان او و یکتن از مردم مدینه کلامی افتاد و مدنی را دشنام داد. مدنی پاسخ دشنام او بگفت . جبله او را سیلی زد و مدنی نیز او را، پس یاران جبله بر وی جستند. گفت او را رها کنید تا با صاحب وی یعنی عمر بگوئیم و تا رای او چیست ، پس نزدعمر آمد و خبر به او گفت . عمر گفت : آنچه تو با او کردی او نیز با تو همان کرد. جبله گفت : نزد شما قاعده همین است که من میبینم ؟ عمر گفت : نزد تو چیست ؟ گفت هرکس ما را دشنام دهد، بزنیم و هرکس بزند، بکشیم . عمر گفت در قرآن قصاص آمده است : جبله خشمگین شد و با کسان خود به زمین روم رفت و مذهب نصاری گرفت . پس از آن پشیمان شد و این شعر بگفت :
تنصرت الاشراف من عار لطمة
و ما کان فیها لو صبرت لها ضرر.
آنگاه عمر چنان صلاح دید که سوی هر قل نامه نویسد و او را بسوی خدای عزوجل و به اسلام بخواند و مردی از اصحاب خود جثامةبن مساحق کنانی را روانه کرد، چون این مرد نامه ٔ عمر به ملک روم رسانید، همه چیز آن بپذیرفت مگر اسلام را و چون خواست به مدینه بازگردد قیصر گفت : پسر عم خود را دیدی که نزد ما آمده است و دین مارا طالب شده ، گفت : ندیدم . گفت او را ملاقات کن ، پس نزد او رفتم و بر در خانه ٔ او آن اندازه صفا و زیبائی و سرور دیدم که مانند آن بر در خانه ٔ هرقل نبود، چون بر او درآمدم او را در خانه گشاده دیدم و در آن تصاویر آن اندازه کرده بودند که وصف آن نتوانم کرد او را دیدم بر تختی از بلور نشسته و چهارپایه ٔ آن صورت چهار شیر از زر بود، و او مردی سرخ روی ، و موی بروت وچانه فروهشته بود و مجلس خود را فرموده بود روی به آفتاب کرده بودند که اوانی زرین و سیمین در پرتو آن می درخشید چنانکه نیکوتر از آن ندیده بودم ، چون سلام گفتم ، جواب سلام داد و مرحبا گفت ، و بنواخت مرا و ملامت کرد که چرا به روی فرود نیامدم . آنگاه مرا بر چیزی نشانید که ابتدا ندانستم چیست . ناگاه متوجه شدم که کرسی از زر است ، از آن فرود آمدم . گفت ترا چه میشود؟ گفتم : رسول خدا از این نهی فرمود. جبله نیز مانند من چون نام رسول شنید بر وی درود فرستاد و «صلی اﷲ علیه » گفت ، آنگاه گفت : ای مرد اگر دلت پاک باشد باکی برتو نیست هر چه بپوشی و بر هرچه نشینی ، پس از مردم پرسید و از عمر بسیار پرسید، آنگاه به اندیشه فرو شد چنانکه آثار اندوه در روی او بدیدم و گفتم ترا چه مانع میشود که سوی قوم خود و اسلام بازگردی ، گفت : بعد از این همه که واقع شد؟ گفتم اشعث بن قیس مرتد گشت و زکاة نداد و شمشیر زد، باز مسلمان شد و لختی سخن راندیم ، آنگاه اشاره به غلامی کرد بالای سرخود، او برفت و اندکی نگذشت ، خوانهای طعام آوردند و خوانی زرین پیش من نهادند. من استعفا کردم . پس خوانی دیگر از قدحی بزرگ و جامهای بلورین آوردند و شراب بگردانیدند، من نخواستم و چون از طعام فارغ شدیم ، به غلامی اشارت کرد.او برفت ده کنیزک مغنیه بیامدند در زیورها فرورفته ،پنج کنیزک بر جانب راست و پنج بر جانب چپ او نشستند، آنگاه ده کنیزک دیگر از آنها زیباتر بیامدند. در حلی همچنان ، و کنیزکی بیامد. مرغی سفید آموخته بر سر وی نشسته و بر یک دست راست جامی داشت از مشک و عنبر نرم کوفته و بهم آمیخته و بر دست راست جامی دیگر، درآن گلاب . و مرغ را از سر خود در گلاب بینداخت . او بال و پر گلاب آلوده کرد و در جام دیگر رفت و در مشک و عنبر بغلطید و همه را در بال و پر گرفت آنگاه کنیزک مرغ را برمانید. او بپرید و بر تاج جبله فرود آمد و بال زدن گرفت و پر افشاندن ، تا هرچه مشک و عنبر با او بود بر سر جبله فرو ریخت . آنگاه کنیزکان را گفت : سرود شادی بخوانید. آنها عود برگرفتند و این شعر خواندند:
ﷲ در عصابة نادمتهم ...
و پس از آن این ابیات :
لمن الدار اقفرت بمغان
بین شاطی الیرموک فالصمان
محمی جاسم فابنیة الصفر
معنی قبائل و هجان
فالقریات من بلاس فدا
ریا فسکافی القصور الدوان
ذاک مغنی لال جفنة فی
الدار حق تعقب الازمان
قددنا الفصح فالولائد ینظمن
سراعاً اکلة المرجان
لم یعللن بالمغافیر و الصمغ
ولانقف حنظل الشریان
قد ارانی هناک حقا مکینا
عند ذی التاج مقعدی و مکانی .
جبله گفت این منازل را می شناسی ؟ گفتم نه . گفت : اینها منازل ماست در ملک ما در اطراف دمشق و این شعرها از ابن فریعه ، حسان بن ثابت ، شاعر رسول است . گفتم او نابینا شده است و پیر سالخورده ، گفت ای جاریه بیاور، جاریه پانصد دینار و پنج جامه ٔ دیبا بیاورد. پس گفت اینها را به حسان ده و سلام مرا به اوبرسان . آنگاه خواست مثل این مال بمن بخشد، من نپذیرفتم . پس بگریست و کنیزکان را گفت سرود حزن انگیز بخوانید این اشعار خواندند:
تنصرت الاشراف من عار لطمة
و ما کان فیها لو صبرت لها ضرر
تکنفنی هیها لجاج و نخوة
و بعت بهاالعین الصحیحة بالعور
فیا لیت امی لم تلدنی و لیتنی
رجعت الی القول الذی قال لی عمر
و یا لیتنی ارعی المخاض بدمنة
و کنت اسیرا فی ربیعة او مضر
و یا لیت لی بالشام ادنی معیشه
اجالس قومی ذاهب السمع و البصر.
آنگاه بگریست و من با او بگریستم چنانکه اشک بر ریش او روان شد. آنگاه او را وداع گفتم و بازگشتم چون نزد عمر رسیدم ، از هرقل و جبله بپرسید. داستان را از اول تا آخر باز گفتم .عمر گفت آیا جبله خمر می خورد؟ گفتم : آری . گفت : خدای او را دور گرداند، فانی دنیا را به باقی آخرت بخریدو تجارت او سود نکرد. آیا با تو چیزی فرستاد؟ گفتم :پانصد دینار و پنج جامه ٔ دیبا برای حسان . گفت بیاور! آوردم و کس نزد حسان بفرستاد. حسان بیامد با قلوئدی تا نزدیک شد و سلام کرد و گفت یا امیرالمؤمنین بوی آل جفنه می شنوم . عمر گفت خدا برای تو از مال او بهره جدا کرده است و کمکی ترا رسانیده حسان بگرفت و این قطعه «ان ابن جفنة من بقیة معشر...» خواند تا پایان ابیات که بگذشت . در روضات الجنات از حارث محاسبی نقل کرده است که گفت راست ترین شعری که عرب گفت : این بیت حسان بن ثابت است :
و ما حملت من ناقة فوق کورها
ابروا و فی ذمة محمد.
تاج الدین سبکی گفت : نظیر آن در راستی هم این قول اوست :
وما فقد الماضون مثل محمد
و ما مثله حتی القیامة یفقد.
و از شیخ مفید نقل کرده است که : حسان پس از مرگ رسول خدا از امیرالمؤمنین منحرف و عثمانی بود، و مردم را به جنگ با او تحریص میکرد و به یاری معاویه میخواند، و در نظم و نثر معروف است . شمس الدین سامی گوید: پیغمبر در مسجد منبر مخصوص برای حسان بن ثابت نهاده بود و سمیرین خواهر ماریه ٔ قبطیه را نیز به وی تزویج کرده . عبدالرحمان پسر حسان عمه زاده ٔ ابراهیم پسر حضرت محمد بود. حسان بسیار جبون بود و به همین لحاظ در هیچ غزائی شرکت ننمود و فقط در غزای خندق در بین زنان و بچگان در لشکرگاه حضور یافت . جد این شاعر هم همین مقدار عمر کرده بود. حسان و کعب بن مالک و هجویه های کفار را به طرز و شیوه ٔ معمول در اعراب پاسخ میدادند، یعنی به مذمت نسل و نژاد آنان می پرداختند و به همین جهت حسان در موقع نظم هجویه ها برای اخذ معلومات کافی در باب انساب ، نزد ابوبکر که در این علم شهره بود و وقوف و تمامی در انساب عرب داشت ،میرفت . عبداﷲبن رواحه کفر و اعتقاد باطل شعرای کفاررا هدف اعتراض و هجو خود قرار میداد و از این رو خلیفه ٔ ثانی در زمان خلافت خویش خواندن منظومه های حسان وکعب را قدغن نمود تا هجویه های منظوم و طرز شعرای جاهلیت انتشار نیابد.
حسان ثابت و داستان افک : وقتی عده ای از مردم مدینه و از جمله حمنه خواهر زینب بنت جحش زوجه ٔ پیغمبر، اتهامی متوجه عایشه زوجه ٔ دیگر او نمودند که با صفوان بن معطل سلمی رابطه دارد، زیرا که در مراجعت از غزوه ٔ بنی المصطلق عایشه برای یافتن گردن بند خود از قافله جدا شده و با صفوان به مدینه آمده بود. این داستان در قرآن و تاریخ اسلام بنام «افک » معروف است و حسان ثابت در این قضیه عامل مؤثر بوده است ، زیرا هنگامی که حمنه داستان را دهان بدهان پخش میکرد، بگفته ٔ محمدحسین هیکل : «کانت تجد من حسان عوناً و من علی بن ابی طالب سمیعا و من عبداﷲبن ابی مذیعاً...». و پس از آنکه داستان افک با نزول آیه ای
۞ که عایشه را تبرئه میکرد پایان یافت ، حسان ثابت و حمنه و مسطح بن اثاثة را گرفتند، و طبق آیه ای
۞ که در همین مورد نازل گردید و مشعر بر این بود که «هرکس تهمت زنا بزند، باید چهار شاهد بجای دو شاهد اقامه نماید، وگرنه هشتاد تازیانه بخورد»، به هر یک از آن سه تن هشتاد تازیانه زدند. ولیکن پس از مدتی هم حسان و هم مسطح مورد عفو پیغمبر قرار گرفتند. رجوع به صص
345-
351 و کلمه ٔ «افک » و کلمه ٔ صفوان در همین لغت نامه و نیز تاریخ گزیده ص
146 و
231 شود. عبدالجلیل رازی حسان ثابت را از این جهت که عایشه را قذف کرده جزو منافقان خوانده است . رجوع به کتاب النقض ص
73 شود.
دیوان حسان : دیوان حسان بن ثابت ، در تونس به سال
1281 هَ . ق . در
130 ص و در بمبئی به سال
1281 هَ . ق . در
104ص و در لاهور به سال
1295 هَ . ق . با شرحهای فیض الحسن چاپ شده و در اوقاف گیپ به کوشش هرنویج هرشفیلد درلندن ، لیدن
1910م . در
124ص و
92ص با مقابله ٔ نسخ خطی موجود در کتابخانه های لندن و برلین و پاریس و پترزبرگ به چاپ رسیده است . و نیز چاپ السعادة به سال
1331 هَ . ق . در
354 ص . به کوشش محمدالفانی آن را چاپ کرده است . (معجم المطبوعات عربی ). حسان ثابت در ادب فارسی نشانه ٔ زبردستی در شعر و فصاحت است
: شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان .
فرخی .
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همی برد فرمان .
فرخی .
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی .
منوچهری .
و آن دو امرؤ القیس و آن دو طرفه و دو نابغه
و آن دو حسان و سه اعشی و آن سه حماد و سه زن .
منوچهری .
در حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر
اشعار همی گوی به هر وقت چوحسان .
ناصرخسرو.
نتوانند هم ارزنده شوند
اندر ایام تو حسان و لبید.
سوزنی .
گر رود بر لفظ میمونت که کردیمش قبول
گاه نظم و نثر حسانی و سحبانی کند.
ظهیر فاریابی .
حسان منم به مدح و ترا خلق مصطفاست
بر من به روی لطف به احسان گمار چشم .
ازهری مروزی .
بی او سخن نرانم و کی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام .
خاقانی .
خاقانی که نائب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است .
خاقانی .
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده آن .
خاقانی .
به رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر
دست نثر من زند سحبان وائل را قفا.
خاقانی .
و از کمال فصاحت سحبان زمان و حسان دوران است . (جامعالتواریخ رشیدی ). و منشآت لطف آمیزش منسی احسان حسان . (مقدمه ٔ دیوان حافظ). رجوع به حبیب السیر، ج
1 ص
137،
138،
176 و
139 و روضات الجنات ص
207 و فهرست امتاع الاسماع و فهرست الموشح و فهرست لباب الالباب ج
1 و
2. تاریخ بیهقی چ ادیب ص
238 و الجماهر بیرونی ص
59 و
132و
139. الاغانی ج
4 صص
2-
17 و ج
8 ص
169 و خزانة الادب ج
1 ص
111 و الجمهرة ص
121 و جهانگشای جوینی ج
1 ص
163 و تاریخ الخلفای سیوطی ص
26،
32،
137 فهرست و شدالازار وفهرستهای عیون الاخبار و المعرب جوالیقی و البیان والتبیین و التاج جاحظ و العقدالفرید و دیوان ناصرخسرو وتاریخ سیستان ص
322 و اخبار الراضی باﷲ (الاوراق ) و چهارمقاله ٔ عروضی و تاریخ گزیده و ریاض العارفین و الاعلام زرکلی و ضحی الاسلام و احوال رودکی چ نفیسی شود.