حسن . [ ح ُ ] (ع اِمص ) نیکوئی . (ترجمان عادل ). نیکوی . نیکی . بهجت . خوبی . جمال . بَهاء. خوبرویی . زیبائی . اورنگ . افژنگ . غبطت . ملاحت . رونق . (ناظم الاطباء). فروغ . نزاکت . لطافت . خوشی . (ناظم الاطباء). درستی . صحت . استواری . نقیض قبح . ج ، مَحاسِن برخلاف قیاس . صاحب آنندراج آرد: و بعضی حسن را به تناسب اعضا تفسیرکرده اند و مراد از آن حسن آدمی است در مطلق حسن و الا اطلاق آن بر حسن بهار و حسن گلستان و حسن معاش و حسن معاد و حسن سلوک و حسن قبول و حسن خدمت و حسن سعی و حسن ظن و حسن تدبیر و حسن تردد و حسن طلب و حسن اتفاق و امثال آن نیز صحیح باشد. به هر تقدیر، آتشین ، شعله رنگ ، تجلی ، پرتو، تجلی فرنگ ، انور، پرده سوز، جانسوز، عالم سوز، تحیرسوز، حیرت افزا، بلاانگیز، عالم آشوب ، عالمگیر، جهانگیر، پرشکوه ، بالادست ، بی پروا، مقید، بیباک ، بیحساب ، بیشرم ، سنگین دل ، سرکش ، ستمکار، شوخ ، شوخی ، جلوه ، برق جولان ، پریزاد، روزافزون ، دلکش ، دلجوی ، دلاویز، جانفزا، غریب ، بی مثال ، بی شریک ، جاودان جاوید، بی بقا، سبک پرواز، آشنارو، آشنانشناس ، جوان ، خردسال ، حیاطلب ، شرم آلود، گلوسوز، خداداد، خداآفرین ، ساخته ، بسامان ، کامل و تمام از صفات آن است . و عروس ، برق و شعله از تشبیهات آن است . (آنندراج )
: کمال حُسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دور ابد باقی برو حسن و ثنا ماند.
(؟)
چراجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
گرحسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی .
(از کلیله و دمنه ).
... و آنرا ثبات عزم و حسن قصد نام نکند. (کلیله و دمنه ). و اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است . (کلیله و دمنه ).
مشو در خط ز خط کانهم ز حسن است
دغا چون چابک آید هم ز نرد است .
عمادی شهریاری .
حسن تو خیال برنتابد
عشق تو زوال برنتابد.
خاقانی .
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هر دو جهان بگیرد.
خاقانی .
دوستی داشتم بری که بحسن
رخ او خط نغز دلبر داشت .
خاقانی .
بعدل و احسان و امن و امان بیمن کفالت و حسن ایالت شمس شمس المعالی آراسته گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
233). معترف شدند که مثل آن جامها در حسن صنعت و تلطف تفویف ندیده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
375).
رونق بازار حسنش شکسته . سعدی (گلستان ).
وصفی چنان که در خور حسنش نمیرود
آشفته حال را نبود معتبر سخن .
شرم آیدم همی که قمر خوانمت به حسن
هرگز شنیده ای ز دهان قمر سخن .
سعدی .
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر برنمیتوان انداخت .
سعدی .
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبائی را.
سعدی .
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش .
سعدی .
حسن رخ ویس از رامین بپرس .
خواجو.
آنچه میگویند آن بهتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم .
حافظ.
هر کجا قدرت است قادر هست
بی شرابی کجا توان شد مست
هرکجا حسن بیش غوغا بیش
چون بدین جا رسی مرو زآن پیش .
اوحدی .
-
آب حسن ؛ رونق و جلوه ٔ زیبایی
: بکر طبعش نقاب هندی داشت
کاب حسن از نقاب میچکدش .
خاقانی .
-
باغ حسن ؛ جهان حسن
: ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
روی زمین بحسن توخالی نیافته .
سعدی .
در باغ حسن خوشتر از ایشان درخت نیست
مرغان دل بدین هوس از بر پریده اند.
سعدی (بدایع).
-
توانگر حسن ؛ بسیار بهره مند از زیبائی . غنی از حسن
: تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خسته اند و گر ریشند.
سعدی .
-
چشمه ٔ حسن ؛ منبع حسن . مرکز حسن
: ما را بصر ز چشمه ٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهر شده تا گریسته .
خاقانی .
-
حدیث حسن ؛ گفتگوی حسن
: ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون
اگر این صفت بدانی دگر آن سمر نخوانی .
سعدی .
-
حسن آداب ؛ خوش اخلاقی .
-
حسن ابتدا . رجوع به این کلمه شود.
-
حسن اتفاق ؛ پیش آمد خوب .
-
حسن اثر ؛ اثر نیکو بخشیدن .
-
حسن اختیار ؛ خوش پسندی .
-
حسن اخلاق ؛ خوش خلقی .
-
حسن ادب ؛ خوش خلقی .
-
حسن اعتقاد ؛ نیک اعتقاد بودن .
-
حسن اعمال ؛ خوش رفتاری .
-
حسن اقبال ؛ پسندیدن .
-
حسن اطوار ؛ خوش رفتاری .
-
حسن المواسات ؛ نیکوبودن با یاران .
-
حسن انتخاب ؛ نیکو انتخاب کردن و برگزیدن .
-
حسن انتها . رجوع به کلمه ٔحسن ابتدا شود.
-
حسن بصیرت ؛ نیک اندیشی . درست فکر کردن .
-
حسن بلاغت ؛ بلیغ بودن .
-
حسن بیان ؛ خوش بیانی .
-
حسن بی نظیر ؛ زیبائی بی مانند.
-
حسن پرست ؛ دوست دار حسن .
-
حسن تأثیر ؛ نیکو اثر کردن .
-
حسن تأویل ؛ تفسیر نیکو.
-
حسن تخلص ؛ درست به پایان رسانیدن . رجوع به کلمه ٔ حسن ابتدا شود.
-
حسن تدبیر ؛ نیکوتدبیری . زیرکی .
-
حسن تربیت ؛ خوش تربیتی .
-
حسن تشخیص ؛ درست فهمیدن .
-
حسن تصادف ؛ اتفاق نیکو.
-
حسن تعبیر ؛ خوش بیانی .
-
حسن تعلیل ؛ درست توضیح دادن علت . (اصطلاح بدیعی ).
-
حسن تفاهم ؛ خوب فهمیدن و فهماندن . مقابل سوء تفاهم .
-
حسن تقاضا ؛ درست و به وقت تقاضا کردن .حسن طلب .
-
حسن تلقی ؛ نیکو برگرفتن .
-
حسن جریان ؛ درست بکار افتادن .
-
حسن جوار ؛ نیکو جواری . خوش همسایگی
: اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار.
خاقانی .
-
حسن تلوین ؛ خوش آب و رنگ کردن
: از حسن تلوین و تزئین بجائی برسانیدند که هرکس که میدید انگشت تعجب در دندان میگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
422).
-
حسن حال ؛ حال نیکو داشتن .
- || و در اصطلاح علم الرجال خوش عقیدت بودن راوی حدیث .
-
حسن حراست ؛ درست حراست کردن .
-
حسن خاتمت ؛ عاقبت بخیری .
-
حسن ختام ؛ عاقبت بخیری .
-
حسن خدمت ؛ خوش خدمتی .
-
حسن خط ؛ خوش خطی . خوشنویسی .
-
حسن خطاب ؛ فصاحت . زبان آوری .
-
حسن خلق ؛ خوش خلقی
: به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
حافظ.
-
حسن خوی ؛ حسن خلق .
-
حسن درایت ؛ خوب درک کردن .
-
حسن رأی ؛ نیک اندیشی .
-
حسن رفتار ؛ ادب .
-
حسن روابط ؛ خوش رفتاری .
-
حسن سریرت ؛ نیکوسرشتی . خوش باطنی .
-
حسن سلوک ؛ خوش رفتاری .
-
حسن سیرت ؛ خوش باطنی
: بلکه بر حسن سیرت خویش گواهی همی دادند. (گلستان ).
-
حسن سیاست ؛ حسن تدبیر.
-
حسن شناس ؛ زیبائی شناس . اهل ذوق .
-
حسن شهرت ؛ نکونامی . خوشنامی .
-
حسن ضبط (صفت کاتب و صفت لُغوی ) ؛ کسی که کمتر دچار اشتباه گردد.
-
حسن سابقه ؛ خوش پیشینه بودن .
-
حسن طاعت ؛ خوش خدمتی .
-
حسن طالع ؛ خوش طالعی .
-
حسن طلب ؛ حسن تقاضا در قصیده . در اصطلاح بدیع، آن است که چیزی را از کسی چنان به لطف و ظرافت بخواهند که قبح طلب و ذُل ّ سؤال محسوس نشود و آن را ادب سؤال نیز گویند، چنانکه حافظ گوید
: رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است ونبید.
-
حسن طویت ؛ خوش ذاتی . حسن نیت داشتن .
-
حسن طینت ؛ خوش ذاتی .
-
حسن ظاهر ؛ خوبی ظاهر.
-
حسن ظن ؛ خوش گمانی .
-
حسن عاریتی ؛ نیکویی که ذاتی نباشد. آرایش به سرمه و خال مصنوعی . یعنی آن خال که از وسمه بر روی عروس نهند. و هر آرایشی که غیر حُسن ذاتی باشد. (از شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع).
-
حسن عاقبت ؛ نیکی پایان کار.
-
حسن عقیدت ؛ نیک اندیشی .
-
حسن عمل ؛ خوش کرداری .
-
حسن عهد ؛ وفاداری . نیکویی عهد و پیمان .
-
حسن قبول ؛ خوش افتی در پسند.
-
حسن قیافه ؛ خوش قیافگی .
-
حسن قیام ؛ درست انجام دادن کاری
: از حسن قیام بقضای حقوق انعام و اکرام که درباره ٔ او فرموده بود توقع کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
341).
-
حسن کفایت ؛ کاردانی و لیاقت کامل .
-
حسن گفتار ؛ زیبایی و ملاحت سخن .
-
حسن مآب ؛ عاقبت نیکو.
-
حسن محضر ؛ نیکومجلس بودن .
-
حسن مواظبت ؛ حسن حراست .
-
حسن مشرب ؛ خوشخویی . خوش طبعی . حسن معاشرت
: دلم گم شد از حسن خوش مشربش
وزین جشن شربت خوران لبش .
وحید (از آنندراج ).
-
حسن مطلع . رجوع به این کلمه شود.
-
حسن مطلق ؛ نیکویی خدای تعالی که بی زوالست .
-
حسن معاشرت ؛ خوش رفتاری
: در حسن معاشرت و آداب محاورت . (گلستان ).
-
حسن معامله ؛ نیکوی در داد و ستد.
-
حسن مقال ؛ نیک گفتاری .
-
حسن مقید ؛ زیبائی که گاه باشد و گاه نباشد و همیشه محدود باشد.
-
حسن نیت ؛ مقابل سوء نیت .
-
حسن یوسفی ؛ زیبائی فوق العاده .
-
جهان حسن ؛ دنیای حسن
: جهان از فتنه آبستن شد آن روز
که مادر در جهان حسن زادت .
خاقانی .
-
خلیفه ٔ حسن ؛ پادشاه حسن . خوبی محض .یک پارچه نیکویی
: عارض او خلیفه ٔ حسن است
از پی آن سیاه میپوشد.
خاقانی .
-
خورشید حسن ؛ زیبائی خورشیدمانند
: با تو خورشید حسن چون سایه
میدود پیش و پس چنانکه توئی .
خاقانی .
-
دارالخلافه ٔ حسن ؛ مرکز حسن
: تا نهادی حسن را دارالخلافه زیر زلف
هست دارالملک فتنه در سر مژگان تو.
خاقانی .
-
رقم حسن ؛ نقش حسن
: تا رقم حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان .
خاقانی .
-
شبرنگ حسن ؛ مرکب حسن
: ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شبرنگ حسن تاخته ای در جهان .
خاقانی .
-
شحنه ٔ حسن ؛ مأمور حسن . مَلک ِ زیبائی . رب النوع حسن
: پروانه ٔ وصل او سر و زرخواهد بدهم
آن شحنه ٔ حسن ارچه سر و زر نپذیرد.
خاقانی .
-
صحیفه ٔ حسن ؛ جهان حسن
: ای آنکه در صحیفه ٔ حسن آیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده و در شأن کیستی .
خاقانی .