حصن . [ ح ِ ] (ع اِ) بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه . حصار. پناه گاه . (ترجمان عادل ).دز. (مهذب الاسماء). قلعه . دژ. جای پناه . برج . جای استوار. پناه . پناه جای . موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج ، حُصون ، اَحصان ، حَصَنَة
: حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن .
بوالمثل بخاری .
بحصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم ز خون شسته روی .
فردوسی .
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
فردوسی .
چنان خواست کآید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز.
فردوسی .
چو نزدیکی حصن بهمن رسید
زمین همچو آتش همی بردمید.
فردوسی .
چو بگذشت یکچند بر هفت واد
مر آن حصن را نام کرمان نهاد.
فردوسی .
همه حصن بی تن سر و پای بود
تن بی سرانشان دگر جای بود.
فردوسی .
یکی کنده دیدی و حصن بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند.
فردوسی .
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود.
فردوسی .
بگفت و برآمد بحصن بلند
نگه کرد بردشت و دید ارجمند.
(داستان کک کوهزاده بیت 285).
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین .
فرخی .
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 277).
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
هرگه که ترا باید درحجرگک خویش
یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در.
ناصرخسرو (دیوان ص 159).
امیر اسماعیل در قلعه ٔ غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامه ٔ کبری محترس شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت
چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان .
رضی الدین نیشابوری .
|| پیرامون . حوالی . اطراف . گرد. دور
: حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
ابوالحصن ؛ کنیت روباه است . (آنندراج ).
-
حصن افکن ؛ قلعه گشای
: عجب حصن افکن خاراگذار است .
مسعودسعد.
-
حصن دوشیزه ؛ دژ فتح نشده
: گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد برو صواب کند.
خاقانی .
-
حصن دولت ؛ پشتیبان دولت
: رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چار چشم فلک دیدْبان ماست .
خاقانی .
از پی امن حصن دولت او
نقب ایام بر خراب رساد.
خاقانی .
-
حصن دین ؛پشت و پناه دین و دیانت
: جز بدین اندر نیابی راستی
راستی شد حصن دین را کوتوال .
ناصرخسرو.
شاه و فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته .
خاقانی .
-
حصن مدور ؛ آسمان . فلک
: بنگر که خدواند ز بهر توچه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
-
حصن معلق ؛ کنایه از آسمان است . حصار معلق .
-
حصن نکیر ؛ قلعه ٔ استوار. (منتهی الارب ).
-
حصن هزارمیخه ، حصن هزارمیخی ؛ کنایه از آسمان است
: حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ ستوارش .
ناصرخسرو.
-
حصن هیکل ؛ بس بزرگ
: سی سرفیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را به دست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
ذات الحصن ؛ اصطلاحی در بازی شطرنج . ج ، ذوات الحصون . (نفائس الفنون ).