حق
نویسه گردانی:
ḤQ
حق . [ ح َق ق ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (تعریفات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ).
واژه های همانند
۱۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۴ ثانیه
حرف حق . [ ح َ ف ِ ح َق ق / ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف نورانی . رجوع به آن کلمه شود. || بیان درست . سخن درست . سخن صحیح . رجوع به ...
اهل حق . [ اَ ل ِ ح َق ق ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )آن که پیرو حق است . || قومی که با حجت و برهان خود را بدانچه در پیش خدایشان حق است ...
اهل حق . [ اَ ل ِ ح َق ق ] (اِخ ) نامی است که نُصَیریان یعنی علی اللهیان بخود دهند. نصیری . علی اللهی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
لسان حق . [ ل ِ ن ِ ح َق ق ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زبان حق . لسان الحق : هر که باشدلسان حق جانابه کلام خدا بود گویا.(ازآنندراج ).
خلاف حق . [ خ ِ / خ َ ف ِ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ضد راستی و حقیقت . (ناظم الاطباء).
همتای پارسی این دو واژه ی عربی، این است: رسکانودraskānud (رس: مانوی؛ رسیدن؛ کانود: بلوچی: حق)***فانکو آدینات 09163657861
احقاق حق. رسانیدن حق به مستحق. حکم به محق بودن او کردن. (منبع: لغتنامۀ دهخدا -- رجوع شود به «احقاق»)
حق ا. [ ح َق ْ قُل ْ لاه ] (ع اِ مرکب ) (اصطلاح فقه ) امری که مخالفت آن اجراء حد یا تعزیرایجاب کند. مقابل حق الناس . رجوع به ماده ٔ حق شود...
آل حق . [ ل ِ ح َق ق ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اهل اﷲ. اولیأاﷲ. اولیاء : آنچنان پر گشته از اجلال حق کاندر او هم ره نیابد آل حق .مولوی .
بی حق . [ ح َ / ح َق ق ] (ص مرکب ) حق ناشناس : این چنین سنگدل و بی حق و بی حرمت جفت شاه مسعود مبیناد و مَیُفتاد از راه .منوچهری .