حق گوی . [ ح َ ] (نف مرکب ) حق گو. آنکه سخن راست و درست و مطابق واقع گوید
: به یک ندم برهاند حق ، اربود یکدم
زبان و سینه ٔ حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی .
تو منزل شناسی و شه راه رو
تو حق گوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی .
ترا عادت ای پادشه حق رویست
دل مرد حقگوی از آنجا قویست .
سعدی .
|| مرغ حق . مرغ شب آهنگ . مرغ شب آویز. مرغ شب خیز. آواز این مرغ شبیه بکلمه ٔحق است یا هو. گویند او بشب خود را از یک پای بر درخت آویزد و حق حق فریاد کند تا آنگاه که قطره ای خون از گلوی او فروچکد، آنگاه آرام گیرد.