حق ور. [ ح َ وَ ] (ص مرکب ) (از حق عربی بمعنی ما یستحق و در فارسی به معنی دارا و صاحب و مالک ) صاحب حق . ذی حق . سزا. مستحق
: حقور بحق رسید و جهان به آرزو رسید
و امید خلق کرد وفا ایزد قدیر.
فرخی .
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که بغم هم تو حقوری .
فرخی .
حصنی که می نیافت بر او دست آسمان
حق با تو بد به دست توآمد که حقوری .
مکی طولانی .
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حق ور توئی .
برهانی .
و هر حق وری را با حق خود رسانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج
3 ص
329).
این جمله را بحق ملک و پادشاه تو باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حق وراست .
معزی .
بر امید پادشاهی هر کسی دستی برد
منت ایزدرا که اکنون حق به دست حقور است .
معزی .
آنچه بگرفت از جهان و از پدر میراث یافت
هر دو حقی واجب است و حق به دست حقور است .
معزی .