حکم انداز. [ ح ُ اَ ] (نف مرکب ) تیرانداز که هیچگاه تیر او خطا نکند. قَدرانداز. قادرانداز
: به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعرسخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی .
فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هرکه تیر از حلقه ٔ انگشتری درگذراند خاتم او را باشد. اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت بودند، جمله خطا کردند. (گلستان ).
مقالات نصیحت گو همین است
که حکم انداز هجران در کمین است .
حافظ.
کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز
مرا شکاری توفیق بر شکار آمد.
شانی تکلو.
فتنه از بالای ابروی تو صاحب قبضه گشت
ترک چشم از تیر مژگان تو حکم انداز شد.
سالک قزوینی .
|| منجنیق یا چرخی قدرانداز، که تیرش تخلف نکند از نشانه و هدف
: و در آنجا منجنیقی بغایت محکم و حکم انداز بود، برپای کردند. (جامع التواریخ رشیدی ).