حمی
نویسه گردانی:
ḤMY
حمی . [ ح ُم ْ ما ] (ع اِ) تب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ،حمیات . (منتهی الارب ). اقسام حمی : حمی الیوم ؛ تب یکروزه . حمی بسیط؛ که سبب تب یک خلط باشد و بس . حمی بلغمیه . (بحر الجواهر). حمی حصبه . حمی خفیفه . حمی خمس . حمی دائم یا حمی متصل . حمی دایره ؛ تب و لرز. حمی دق ؛ تب لازم . حمی ذاتی . حمی ربع. حمی ربطی . حمی رجعی . حمی زرد. حمی سدس . حمی صفراوی ؛ تب زردابی . حمی ضمیمه . حمی عرق گزی . حمی عفونی . حمی غب . حمی کرار. حمی کبد. حمی مراجعه ؛ تب مالت . حمی محرقه . حمی مشارکه ؛ که دو تب با هم ظاهر شوند. حمی نائبه . حمی نفاسی . حمی وبائی . حمی ورمی . برای تفصیل این اقسام رجوع به بحر الجواهر و مفردات ضریر انطاکی و ذخیره ٔ خوارزمشاهی شود.
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
حمی . [ ح َم ْی ْ ] (ع مص ) حمایت . نگاه داشتن . || حمایت کردن . || نگاهبانی کردن گیاه و چریدن ندادن . حِمیة. حِمایة. حِموة. || یاری دادن...
حمی . [ ح ُ می ی ] (ع مص ) سخت گرم شدن . (منتهی الارب ).- حمی فرس ؛ گرم شدن و عرق کردن آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
حمی . [ ح َم ْی ْ ] (ع اِ) گرمای آفتاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حمی . [ ح ِ ما ] (ع اِ) حماء. قرق . قورق . (نصاب ). خلاف مباح . (مهذب الاسماء). علف زاری که آنرا حکام برای چهارپایان خود از غیر منع کنند و تثن...
حمی . [ ح َ می ی ] (ع ص ) بیمار ممنوع از مضرات . || هر نگاهداشته شده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کسی که تحمل ستم نتواند. || صا...
حمی ٔ. [ ح َ م ِءْ ] (ع ص ) حَمِی ُٔالعین ؛ شوخ چشم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || جای پر از گل سیاه و تیره . (از اقرب الموارد).
حمی وا. [ ح َ ماوَل ْ لاه ] (ع ، جمله ٔ قسمی ) اماواﷲ. (منتهی الارب ).
همی . [ هََ ] (پیشوند) به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. (از آنندراج ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان ...
همی . [ هََ م ْی ْ / هَُ می ی ] (ع مص ) روان گشتن آب و اشک . || ریختن چشم اشک را. || رمیدن و پراکنده رفتن ماشیه به چراگاه . || اوفتا...
همی جان . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش بافق شهرستان یزد. دارای 362 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، گردو، بادام و زردآلو، و...