حوالت . [ ح َ ل َ ] (از ع ، اِ) حوالة. سپردن . و با لفظ کردن مستعمل . (آنندراج )
: زین در کجا رویم که ما را بخاک او
و او را بخوان ماکه بریزد حوالت است .
سعدی .
-
حوالت کردن ؛ سپردن . در تداول ،برات دادن
: قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس و جان را.
ناصرخسرو.
دین ورز و باخدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی .
ناصرخسرو.
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم .
سعدی .
وگرطلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش بلب یار دل نواز کنید.
حافظ.
علاج درد دل من بلب حوالت کن
که آن مفرح یاقوت در خزانه ٔ تست .
حافظ.
رجوع به حواله و حواله کردن شود.
-
حوالتگاه ؛ جای حواله . آنجا که حواله در آنجا پرداخت میشود.
- || حواله گاه . مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. (ناظم الاطباء)
: زهی دارنده ٔ اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی .
نظامی .
صوفی صومعه ٔ عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم .
حافظ.
ج ، حوالجات .