اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خار

نویسه گردانی: ḴAR
خار. (اِ) ۞ شوکه . شوک . (منتهی الارب ). شوکه ٔ تیز. (آنندراج ). سَفی ̍. عَرین . عَسَج . لُدّاغ . (منتهی الارب ). لم . لام . بور. غاز. غاژ. تیغ. تیخ . تلی . تلو :
اشتر گرسنه کیمه (کتیره ؟) خورد
کی شکوفه ز خار چیره خورد.

رودکی .


بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر مارا ۞ .

فرالاوی .


از بیخ بکند او و مرا خار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.

ابوشکور.


چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار ۞ .

دقیقی .


چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جا کشوباد ای دریده چشم و کون .

منجیک .


جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک
گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار.

قمری (از رادویانی ).


اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برآن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک وخار است
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است ؟

خسروی .


بردار کلند و تیر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .

خجسته .


به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر زخون و روان پر ز خار.

فردوسی .


همی زرد گردد گل کامکار
همی پرنیان گردداز رنج خار.

فردوسی .


بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چه یازی چو ترسی ز خار؟

فردوسی .


ز شاپور از آنگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار.

فردوسی .


به کاری که پاداش یابی بهشت
نباید بباغ بلا خار کشت .

فردوسی .


چگونه راهی ، راه درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار.

بهرامی .


چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف وباغها شد جای خار.

فرخی .


بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.

فرخی .


بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست .

فرخی .


خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی .

فرخی .


ترا شناسددانا مرا شناسد نیز
تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.

لبیبی .


چون باد بجنبد نبوَد خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.

منوچهری (دیوان ص 153).


از پای افاضل تو کنی خار زمانه .

منوچهری .


کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود.

منوچهری .


بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
ابوحنيفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد
کردچه باید حدیث خار مغیلان ؟
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 638).
ز گل بوی واز خار خستن بود.

اسدی .


زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.

اسدی .


چیست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است .

نجیبی .


هم بر انسان دوبار بر دو درخت
بر یکی میوه بر دگر خار است .

ناصرخسرو.


نبینی که چون کینه داران گل نو
پر از خون دل و دست پر خار دارد.

ناصرخسرو.


تو خار توانی که بر نیاری
ای شهره و دانا درخت گویا.

ناصرخسرو.


خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش .

ناصرخسرو.


گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری .

مسعودسعد.


گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.

بدیعالدین ترکو.


آه که بر لاله چیره آمد سنبل
آه که گل را نهاد خار بنفشه .

رفیعالدین مرزبانی فارسی .


چیست جرمم چه کرده ام باری
که نهی هر دمم ز نو خاری .

سنائی .


و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کورشود. (کلیله و دمنه ).
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی بامید گل همی خار کشد.

عبدالواسع جبلی .


تا نماید زمانه خود یا نی
نو بهاری پس زمستانم
می نهد خارها کنون باری
بامیدگل و گلستانم .

روحی ولوالجی .


گلی بی زحمت خاری نباشد.

انوری .


زهی طراوت رویت نهاده گل را خار
نبوده در کف ایام خوشتر از تو نگار

رفیعالدین لنبانی .


گاهی نسیم لطف تو بر پای کرده سرو
وقتی نهیب قد تو گل را نهاده خار.

رفیعالدین لنبانی .


ز دولت هرچه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زینسو چو زانسو می نهد خارم .

مجیرالدین بیلقانی .


فلک بازاز نهان خارم نهاده ست
که پیری پای بر کارم نهاده ست .

مجیرالدین بیلقانی .


گلی بدست که داده ست روزگار بگوی
که بعد از آن بخفا خارهاش ننهاده ست .

مجیرالدین بیلقانی .


مرا خاری نهاد از هجر خویش آنروی همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم میخلد خارش .

مجیرالدین بیلقانی .


چیست زر و گل بدست الا که خارپای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من .

خاقانی .


خار دردیده ٔ فلک شکند
خاک در چشمه ٔ خور اندازد.

خاقانی .


زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندر آمده .

خاقانی .


وان گلی کو بنشاند بحسد
بر مکن گر همه خار قدم است .

خاقانی .


خسته نشوم ز خار نا اهل
زان خار گل خسان ببینم .

خاقانی .


خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قرضم نکرد.

خاقانی .


هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم .

خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 787).


بدانکه نیست کنم چون دهان گل پر زر
بدست طعنه چرا هر خسی نهد خارم .

خاقانی .


خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود، هم من تو گردم هم تو من .

خاقانی .


واندر آن بستان کزو دست خزان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند.

خاقانی .


با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر ۞ سخاش .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 238).


بست خیالش که هست همسر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.

خاقانی .


ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته .

خاقانی .


شکست این دلم نادرست اعتقادی
بسم خار دردیده ٔ آرزو زد.

خاقانی .


هر خار بباغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم .

خاقانی .


سایه ٔ خار تو سروستان است
خرمن نشو و نما آمده ای .

خاقانی .


گلی از باغ وفا آمده ای
خود خس و خارنما آمده ای .

خاقانی .


خار و گل نام خدا میگویند
ای سهی قد ز کجا آمده ای .

خاقانی .


گل ز آتش ظلم خار نالید بدرگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش .

خاقانی (چ عبدالرسولی ص 482).


و آن را که ازحدیقه ٔ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار.

ظهیر.


که گر زشکر و گل باتو تلختر گوید
نهد زمانه بسان ترانگبینش خار.

ظهیر.


نوای خارکش از عندلیب نیست عجب
که مدتی سر و کارش نبوده جز باخار.

ظهیر.


عجب بمانده ام از روزگار خود که چرا
گلی ندیده مرا صد هزار خار نهاد.

ظهیر.


صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد.

نظامی .


دل بنده ٔ بوی عنبر آمیز گل است
جان چاکر عارض دلاویز گل است
بلبل که هزار خارکش بنده ٔ اوست
او نیز غلام خار سرتیز گل است .

اوحدالدین .


خار است نخست بار خرما.

سعدی .


هنر بچشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است .

سعدی .


تا گلت از خار و خارت از پای بدر آمد... (گلستان سعدی باب دوم ).
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است
که هر خاری به تسبیحش زبانی است .

سعدی .


خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم .

سعدی .


هر کرا با گل آشنائی بود
گو برو با جفای خار بساز.

سعدی .


جای گل گل باش و جای خار خار.

سعدی .


ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دیداز بستان نه گلزار.

امیرخسرو دهلوی .


با دولتیان نشین که خاری
در صحبت گل شود بهاری .

امیرخسرو.


از آن زمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا خار باغ عقبی را.

ابن یمین .


مرا دست هجرانت خاری نهاد
گل دلگشای تو ناچیده هیچ .

ابن یمین .


چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهاده ست گل خودرویت .

ابن یمین .


زانکه چون گل اگر زرم بودی
دست گیتی مرا نهادی خار.

ابن یمین .


خار کآتش بدو بود زنده
آتش کشتنیش می سوزد.

سلمان ساوجی .


خار آتش فروز سوختنی
گر ز گل جاه و شوکت اندوزد...

سلمان ساوجی .


زاده ٔ خار است گل زان نیستش بوی وفا
خود کسی بوی وفا نشنید ز ابنای لئام .

سلمان ساوجی .


از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها.

جامی (دیوان ص 138).


خارکش پیری با دلق درشت
پشته ٔ خار همی برد به پشت .

جامی .


نهاده زهر برِنوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب .

ابوطاهر.


|| در تداول علم تشریح تیغه های مهره ٔ گردن است که به عربی شوک میگویند صاحب ذخیره گوید : از آن موضع برآمده است و بخارهای مهره ٔ گردن پیوسته است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).نزدیک خارها و مهره ها رسید و بدان خارها پیوسته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || خارسیخ و سیخک و خار خروس و آن برآمدگی نوک تیزی است بر ساق ماکیان و خروس که پیری و جوانی آنها به بزرگی و خردی آن شناسند. صیصة. (منتهی الارب ). رجوع به همین کلمه شود. || خوش قد. || عقده گشا. (آنندراج ). || از صفات سوزن :
گل که خواهد دل صدپاره ٔ بلبل دوزد
غرضش سرزنش سوزن خار است هنوز.

آصفی (از آنندراج ).


|| ماه شب چهارده . ماه بدر ۞ . (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی تاخت خار از پس پشت اوی

فردوسی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).


|| ناز و کرشمه . (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
باده بیار ای پسر خوش که پاک
باده برد زین دل غمگین غبار
ای می و گل بخش لب و روی تو
بهره ٔ چشم تو خماراست و خار.

مختاری (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).


- خار از پا بدر آمدن ؛ رفع مزاحمت کردن . اندوه پایان یافتن :
گلم ز دست بدر برد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم بدر آید.
سعدی (غزلیات چ فروغی چ کتابفروشی بروخیم ص 115).
- خار از پا برآوردن ؛ رفع ایذاء و ناراحتی کردن :
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای بر آرد خاری .

سعدی .


- خار از پای کسی برکندن ؛ ناراحتی را برطرف کردن :
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش .

سعدی .


- خار از پای گذشتن ؛ آب از سرگذشتن :
گفتمش چاره کن از بهر خدای
کآبم از سرگذشت وخار از پای .

نظامی .


- خارانداز ؛ نوعی خارپشت باشد که خارهای خود را مانند تیر اندازد و به عربی آن را قنفذ گویند. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار برآوردن خوشه ؛ خَلع. (منتهی الارب ). رجوع بخلع شود.
- خار برچیده ؛ خار گرد کرد شده . (آنندراج ).
- خار بر سر دیوار نهادن . رجوع به همین عنوان شود.
- خاربست ؛ آنچه از خاربنان و خار و خلاشه و امثال آن برگرد دیوار باغ و کشت برای محافظت آن فرو برند برای عدم دخول سوار و پیاده و دیگر حیوانات موذیه . (آنندراج ).
رجوع به همین عنوان شود.
- خاربُن ؛ بوته ٔ خار. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خاربند . رجوع به خاربست در شود.
- خار پشت ؛ جانوری است معروف ، گویند مار افعی را می گیرد و سر بخود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهای پشت او میزند که هلاک می شود. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار پیراهن ؛ مخل و موذی . (آنندراج ).
رجوع به همین عنوان شود.
- خار ترازو . رجوع به همین عنوان شود.
- خار ترنجبین ؛ خاری است که بر ترنجبین می باشد. رجوع به همین عنوان شود.
- خار چیدن . رجوع بخاردر راه شکستن شود.
- خارچین ؛ خاربست . (آنندراج ). رجوع به خاربست و خاربند و همین عنوان شود.
- خارچینه ؛ موچینه و منقاش سرتراشان باشد و سرهای دو انگشت که دو ناخن سبابه و ابهام را نیز گویند که با آن گوشت و پوست بدن آدمی را چنان گیرند که بدرد آید.(آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار خرما ؛ سیخ خرما. سُلاّ. (منتهی الارب ). رجوع به همین عنوان شود.
- خارخسک ؛ خاری باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند. گویند معتدل است و عصاره ٔ آن را در جائی که کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار خلیدن . رجوع به همین عنوان و بخار نشاندن شود.
- خار و خس ؛ معروف است و رجوع به همین عنوان شود.
- خار در پیراهن ریختن ؛ ایذاء نمودن :
در بر عاشق چه راحت نازک اندامی کند
خار میریزد عبیر ناز در پیراهنش .

فطرت (از آنندراج ).


- خار در جگر شکستن ؛ بیقرار کردن . (آنندراج ). رجوع به همین مدخل شود.
- خار از راه برداشتن ؛ رفع مزاحمت کردن :
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی کن از ره خار بردار.

نظامی .


- خار در جیب افکندن ؛ ایذاء کردن . (آنندراج ) :
خار در جیب گلستان فکند گلخن ما
خنده بر نغمه ٔداود زند شیون ما.

طالب آملی (از آنندراج ).


رجوع به همین عنوان شود.
- خار در راه شکستن ؛ کنایه از محافظت کردن باشد و خارچیدن را نیز گویند. (آنندراج ) :
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی .

نظامی (خسرو شیرین ).


- خار رفتن در چیزی . رجوع به خار نشاندن شود.
- خار نشاندن ؛ نشاندن خار در چیزی میباشد.(آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار نهادن بر چیزی ؛ ایذاء و ناراحت کردن . (آنندراج ) :
بوته بر عارض آن نگار نهاد
دل ما را ز عشق خار نهاد.

(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


رجوع به همین عنوان شود.
- دیوخار ؛درختی است پرخار و آن را سفید خار و خفچه گویند و به عربی شجرةالجن خوانند. (آنندراج ). رجوع به دیوخار شود.
- سپیدخار، سفید خار ؛ گیاهی است که به عربی آن را شوکةالبیضاء گویند. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- شترخار، اشترخار ؛ رجوع به اشترخار و اشترغاژ شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۵۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
مواجب خوار. [ م َ ج ِ خوا / خا] (نف مرکب ) آن که مواجب می گیرد. (ناظم الاطباء). مواجب خور. حقوق بگیر. مستمری بگیر. کارمند و خدمتگزار دولت یا ساز...
مورچه خوار. [ چ َ / چ ِ خوا / خا ] (اِ مرکب ) جانورک طاس لغزنده . صاحب طاس لغزنده . (یادداشت مؤلف ). || پستانداری است از راسته ٔ بی دندانان ...
کوفته خوار. [ ت َ / ت ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) دیوث وقلتبان . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) : من بگویم صفت گنده ٔ ۞ پرواری گرم گو بگویند ۞ ...
قافله خوار. [ ف ِ ل َ / ل ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) که قافله را به کام خود میکشد. قافله اوبار : قافله هرگز نخورد و راه نزد بازباز جهان رهزن است...
قلعه خوار. [ ق َ ع َ خوا / خا ] (اِخ ) قلعه و حصاری است در خوار نه سخت و هوایی معتدل دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ کمبریج ص 157 و 123) (نزه...
نواله خوار. [ ن َ ل َ / ل ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) ریزه خوار : ای بر سر خلق سایه گستر کرمت کونین نواله خوار خوان نِعَمت .(از حبیب السیر).
وظیفه خوار. [ وَ ف َ/ ف ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) وظیفه خوارنده . وظیفه خور.آنکه وظیفه و مستمری گیرد. که راتبه دارد و گیرد.
اندوه خوار. [ اَ ه ْ خوا / خا ] (نف مرکب ) غم خوار. تیمارخوار. (از یادداشت مؤلف ).
آرمان خوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) حسیر. حسران . حسر. حسرت خوار.
اقطاع خوار. [ اِ خوا / خا ](نف مرکب ) آنکه از درآمد و سود اقطاع بهره برد. راتبه دار. مقرری گیر : تا همگی شبانکارگان سپاهی و سلاح ور و اقطاع خو...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
علیرضا داودی
۱۳۹۶/۰۲/۲۶
0
0

با درود و ادب. سپاس از تلاش جنابعالی شاد ، تندرست ، پیروز و مانا .در پناه خوداوند بزرگ مرتبه باشید


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.