خاکدان . (اِ مرکب ) مزبله . (برهان قاطع) (آنندراج ). جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند. (غیاث اللغات ). جائی که خود را تهی کنند. مبرز.جای خاک و آشغال خانه
: تا چنان شد که گنده شد [ ایوب ] و بر در دیه از دور یکی خاکدان بود آنجا او را بیفکندند تا هم ایذر بمرد. (ترجمه ٔ طبری ).
بیفتد همه رسم جشن سده
شود خاکدان جمله آتشکده .
فردوسی .
این خاکدان طویله و شوغارش .
ناصرخسرو.
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هر کرا روح القدس پرورده باشد زیر پر.
سنائی .
مرد که فردوس دید کی طلبدخاکدان
آنکه بدریا رسید کی طلبد پارگین .
خاقانی .
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم .
خاقانی .
مهر تو بر دیگران نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد.
خاقانی .
کالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را.
نظامی .
و گفت تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی و در شب در خاکدان سگان نخسبی طمع مدار که در صف مردان راه دهندت . (تذکرةالاولیا عطار). || عالم . دنیا. (برهان قاطع) (آنندراج ). این سرا
: همه زین خاکدان اندر گذشتند
بدند از خاک ، باز آن خاک گشتند.
ناصرخسرو.
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان .
خاقانی .
خاقانیا نه طفلی از این خاک توده چند
مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشد.
خاقانی .
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر از این شوم خاکدان برگیر.
خاقانی .
گنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان .
نظامی .
تو آئینه ٔ دل را... بزیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فرو بردی . (کتاب المعارف ).
ازین خاکدان بنده ای پاک شد
که درپای کمتر کسی خاک شد.
سعدی (بوستان ).
چشمه که می زاید از این خاکدان
اشک مقیمان دل خاک دان .
(از زهرالریاض ).
|| عالم سفلی . ارض . زمین
: چونکه میکائیل شد تا خاکدان
دست کرد او تا که برباید از آن .
مولوی .
حیف است طائری چو تو در خاکدان غم
زینجا به آشیان وفا می فرستمت .
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طره ٔ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی .
حافظ.
|| خرابه . ویرانه . بی آبادانی .