خروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب )
: بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی .
فردوسی .
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
فردوسی .
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
فردوسی .
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی .
فردوسی .
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست .
(گرشاسب نامه ).
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمه ٔ دارا شنوند.
خاقانی .
دلش از کینه ٔ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
نظامی .
|| فریاد کردن . گریه کردن . زاری کردن . گریستن . (از شرفنامه ٔ منیری ). اصطراخ
: جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت .
فردوسی .
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش .
فردوسی .
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش .
فردوسی .
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت .
فردوسی .
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
فردوسی .
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان .
فرخی .
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی ).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی .
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص
241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست . (قصص الانبیاء ص
26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب .
مسعودسعد.
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
خاقانی .
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
نظامی .
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
سعدی (خواتیم ).
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش .
سعدی (بوستان ).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
حافظ.
هَلَع؛ خروشیدن از ناشکیبائی . (منتهی الارب ). || اعتراض کردن
: خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست .
اسدی .
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان ).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن .
حافظ.
|| شیهه کشیدن اسب . (از یادداشت بخط مؤلف )
: خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک .
فردوسی .
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل .
فردوسی .
|| قصه رفع کردن . تظلم کردن . داد خواستن .
-
برخروشیدن ؛ فریاد زدن . نعره زدن
: سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین .
فردوسی .
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام .
فردوسی .
-
خروشیدن اسب ؛ شیهه کشیدن اسب
: خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
فردوسی .
-
خروشیدن بوق ؛ بانگ برداشتن بوق و شیپور
: برآمد خروشیدن بوق و کوس .
فردوسی .
-
خروشیدن پیل ؛ نعره برداشتن پیل
: خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران .
فردوسی .
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
فردوسی .
-
خروشیدن دادخواه ؛ ناله کردن دادخواه
: همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
فردوسی .
-
خروشیدن داروکوب ؛ فریاد برآمدن جنگ و جدال
: برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب .
فردوسی .
-
خروشیدن دریا ؛ صدای موج آب برخاستن : تَغَطْغُط، غَطّ؛ خروشیدن دریا. (منتهی الارب ).
-
خروشیدن سنگ ؛ صدای افتادن سنگ
: بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
فردوسی .
-
خروشیدن کارزار ؛ صدای کردن جنگ
: برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
فردوسی .
-
خروشیدن کرنای ؛ صدا و فریاد کردن کرنای
: برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای .
فردوسی .
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای .
فردوسی .
-
خروشیدن کودک ؛ ناله کردن او. فغان کردن او.
-
خروشیدن کوس ؛ صدا کردن کوس .نفیر کردن کوس
: خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای .
فردوسی .
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای .
فردوسی .
-
خروشیدن گاودم ؛ صدا کردن گاودم
: برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم .
فردوسی .
-
خروشیدن مرد ؛ فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی
: خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه .
فردوسی .
-
خروشیدن موبد ؛ ناله و زاری کردن مرد مذهبی
: برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن .
فردوسی .
-
خروشیدن نای ؛ صدا برداشتن نای
: سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس .
فردوسی .
-
خون خروشیدن ؛ خون گریه کردن
: ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست .
فردوسی .