خسته شدن . [ خ َ ت َ
/ ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مجروح گشتن . مجروح شدن . جراحت برداشتن . زخمدار شدن
: عبیداﷲ عمودی آهنین در دست داشت بینداخت بر روی مختار آمد و لب زیرینیش خسته شد بفرمود تا زندانش بردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). تیری از مسلمانان به ملک روم آمد و خسته شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
که از کارتان دل شکسته شوند
برین خستگی نیز خسته شوند.
فردوسی .
پس صید خسته شده تیز گام
چه تازی همی خیره در دست دام .
اسدی .
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم خسته شود در آخر از خنجر عشق .
خواجه عبداﷲ انصاری .
عاقبت ملک الروم را تیری رسید خسته شد رومیان بهزیمت باز گشتند. (مجمل التواریخ و القصص ). و مردم بسیار کشته و خسته شدند. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ). || درمانده گشتن . وامانده شدن . (از ناظم الاطباء). مانده شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).