خسته کردن . [ خ َ ت َ
/ ت ِ ک َدَ ] (مص مرکب ) خستن . مجروح کردن . جراحت رساندن . جرح . (یادداشت بخط مؤلف ). تعقیر. (منتهی الارب ). تکلیم . (تاج المصادر بیهقی ). عقر. (منتهی الارب ). قَرح . (دهار). کلم . (دهار) (تاج المصادر بیهقی )
: سپه را همه دل شکسته کنی
به گفتار بی جنگ خسته کنی .
فردوسی .
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و فکار.
فرخی .
بچین هین گل ای شیعة و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی .
ناصرخسرو.
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 68).
|| آزرده دل کردن . رنجاندن
: و دیگر مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار گردانیدن و باز بنومیدی خسته کردن . (گلستان سعدی ).|| وامانده کردن . در تعب انداختن . (از ناظم الاطباء). مانده کردن . (یادداشت به خط مؤلف ).