خشم آمدن . [ خ َ
/ خ ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) عصبانی شدن . غضبناک شدن . (یادداشت بخط مؤلف )
: خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو رابرکند از دیده کیک .
رودکی .
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی .
اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش بر عقوبت بسی .
سعدی (بوستان ).
نگویم که جنگ آوری پایدار
چو خشم آیدت عقل برجای دار.
سعدی (بوستان ).
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم باغیار می کنی .
سعدی (بدایع).
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش .
سعدی .