خطب . [ خ ُ طَ ] (ع اِ) ج ِ خُطبَه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خطبه در این لغت نامه شود
: بلبلان گوئیا خطیبانند
بر درختان همی کنند خطب .
فرخی .
چون از خطب فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فعلی دیگر. (تاریخ بیهقی ).
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند
بر خاک خط ایزد و از آسمان خطب .
ناصرخسرو.
مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران
خاکپای خاطر من چیست اشعار و خطب .
ناصرخسرو.
از بر عرش کند خطبه آن جاه و محل
هرکه از برکند از شعر و ثنای تو خطب .
سنائی .
در کتاب لطایف الاَّداب از مصنفات عتبی نوادر اخبار و بدایع خطب و اشعار او بعضی مسطور است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).