خطبه کردن . [ خ ِ
/خ ُ ب َ
/ ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درخواست کردن . خواستن کاری . داوطلب انجام کاری شدن . (یادداشت بخط مؤلف )
: نزدیک مقتدر نامه نبشت و پارس و کرمان و سیستان را خطبه کرده و مال بزرگ بفرستاد. (تاریخ سیستان ). || خُطبه کردن ؛ بر سر منبر پس از حمد خدا و ثنای رسول مدح و ثنای سلطان یا خلیفت یا امیر را گفتن . خطبه خواندن
: چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد و مردمان را بار داد و خطبه کردو ایشان را وعده های نیکو فرمود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون این کار برفت خطبه ٔ امارت خویشتن را خواست که کند و حدیث ابوحفص بگذاشت و مردمان را خوش نیامد. (تاریخ سیستان ). و چون بر سر منبر اسلام بنام ترکان خطبه کردند، ابتداء محنت سیستان آن روز بود و سیستان را هنوز هیچ آسیبی نرسیده بوده تا آن وقت . (تاریخ سیستان ). با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تادرخواهند از ما خطبه کردن . (تاریخ بیهقی ). بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری باشد. (تاریخ بیهقی ). بر آن قرار داد که امیر محمود راخطبه کند بنسا و فراه که ایشان را بوده در آن وقت ودیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج . (تاریخ بیهقی ).
سکه تو زن تا امرا کم زنند.
خطبه تو کن تا خطباء دم زنند
نظامی (مخزن الاسرار ص 25).