خلل افتادن . [ خ َ ل َ اُ دَ] (مص مرکب ) خرابی پیدا شدن . فساد و تباهی حاصل آمدن
: چون به لشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش هیچ خللی نیفتاده بود. (تاریخ بیهقی ). دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد. (تاریخ بیهقی ). و اگر عیاذاً باﷲ... خلل افتد جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور. (تاریخ بیهقی ).
خلل گرچه می افتدش در دماغ
ولی سرخوشی می پذیرد چو باغ .
ملاطغرا (از آنندراج ).
صدخلل در راحت تنهائیم افتاد اگر
زآشنایان گردبادی در بیابان داده ایم .
کلیم (از آنندراج ).