اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خم

نویسه گردانی: ḴM
خم . [ خ ُ ] (اِ) ظرفی سفالین یا گلین و بزرگ که در آن آب و دوشاب و سرکه و شراب و آرد و مانند آن کنند. (منتهی الارب ). دَن . خابیه . خمره . خنب . خنبره . (یادداشت مؤلف ) :
شو بدان گنج اندرون خمی بجوی .

رودکی .


لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.

رودکی .


بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون .

ابوالمؤید بلخی .


بیاور آنکه گواهی دهد زجام که من
چهارگوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر شرب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام .

ابوالعلاء ششتری .


افسر هر خم چون افسردراجی .

منوچهری .


بر سر خم بزد آن آهن آهن سم .

منوچهری .


چون خم همیخوری و جز این نیست هنر.

ناصرخسرو.


چو میدانی که از خم گوز ناید
بطمع گوز خم را خیره مشکن .

ناصرخسرو.


هر که دارد خمی نه سقراط است .

سنائی .


مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم .

انوری .


در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم
برچین بمژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن .

خاقانی .


در سفال خم مگر زر آب می
آتش اندر ضیمران آمیخته .

خاقانی .


ساقی از قیفال خم میراندخون
طشت زرین زآسمان بیرون فتاد.

خاقانی .


سر خم بر می جوشیده میداشت
بگل خورشید را پوشیده میداشت .

نظامی .


خاک درین خنبره ٔ غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست .

نظامی .


خم می هر جا که می جوشد مل است
شاخ گل هرجا که میروید گل است .

مولوی .


جان ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم .

مولوی .


قوت ایمانی درین زندان گم است
وآنکه هست از قصد این سگ در خم است .

مولوی .


ساقی اگر باده ازین خم دهد
خرقه ٔ صوفی ببرد می فروش .

سعدی .


آنکه بزندان جهالت گم است
هست گدا ورچه زرش صد خم است .

دهلوی .


هر که چون او نه نام دارد و ننگ
از یکی خم برآورد صد رنگ .

اوحدی .


محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص .

حافظ.


جز فلاطون خم نشین شراب ۞ .

حافظ.


ناید آواز جز از خم تهی .

جامی .


- امثال :
از خم رنگرزی برگشته است ؛ کنایه از کثیف و رنگین شدن .
از یک خم رنگرزی صد رنگ بیرون می آورد .
اول خم و دردی ؛غوره نشده می خواهد مویز شود.
خم رنگرزی نیست ؛ یعنی به این شتاب که تو خواهی میسر نیست .
در خم خالی صدا زیادتر پیچد .
- خم رنگرزی ؛ خنبره ای که رنگرزان رنگ در آن درست کنند :
بماند رنگش چون داغ گازران بر من
مگر سر از خم رنگرزبرون آورد.

خاقانی .


- خم سنگین ؛ خم سنگی . در قدیم خم را از سنگ می ساخته اند :
بخم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی .

منوچهری .


|| گرز پنبه (چنانکه گرز خشخاش ) کشکله گویند. (یادداشت مؤلف ) :
حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست
وآن معده ٔ کافرش چو خم غوزه ست .

عسجدی .


|| طبل . نقاره . (ناظم الاطباء). کوس . دهل . طبل بزرگ . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا بر درش گاودم
زدند و ببستند بر پیل خم .

فردوسی .


در دماغ فلک صدای خمست
کرده تألیف این موسیقار.

انوری .


- رویین خم ؛ رویینه خم :
ز فریاد رویین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل .

نظامی .


- روئینه خم ؛ طبل برنجین . طبل روئین . (ناظم الاطباء) :
ببستند بر پیل روئینه خم
برآمد خروشیدن گاودم .

فردوسی .


بزدنای سرغین و روئینه خم
برآمد ز دژ ناله ٔ گاودم .

فردوسی .


بفرمود تا بردرش گاودم
زدند و بجوشید روئینه خم .

فردوسی .


|| نای رویین کوچک را نیز گفته اند که نفیر باشد. (برهان قاطع). || انبیق . (ناظم الاطباء). || گنبد. سقف قبه . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خم آهن گون ؛ آسمان . (ناظم الاطباء).
- خم لاجورد؛ آسمان . (از ناظم الاطباء).
|| عمارت . (برهان قاطع). || محراب . رف . || موقف نزد صوفیه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- به خم درشدن ؛ مراقبه کردن . (از ناظم الاطباء).
|| از خارج به داخل وارد کردن . (از ناظم الاطباء). || ملاحظه نمودن . مواظبت نمودن . (ناظم الاطباء).
- خم نشین ؛ کناره گیر از خلق ۞ .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
خام روئینه خم . [ م ِ ن َ / ن ِ خ ُ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چرم روئینه خم . (آنندراج ).
گردن خم کردن . [ گ َ دَ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از گردن انداختن . (آنندراج ). تواضع کردن . فروتنی : میتراود می گلگون ز رگ و ریشه ٔ ماپی...
پیچ و خم خوردن . [ چ ُ خ َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) چمیدن . پیچ و تاب خوردن . جنبان شدن هر دم بسویی .
خم ابرو ترش شدن . [ خ َ م ِ اَ ت ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ابرو ترش شدن . (آنندراج ). اخم کردن . ابرو برهم افکندن : حیف آیدم که آن خم ابرو ترش ...
چوب خم محمددرویش . [ خ َ م ُ ح َم ْ م َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پایین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. در20 هزارگزی جنوب خاوری تربت جام ...
خم به ابرو نیاوردن . [خ َ ب ِ اَ ن َ وَ دَ ] (مص مرکب ) اخم نکردن . کنایه ازاهمیت ندادن و هیچ انگاشتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ صفحه ۹ از ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.