خمار کردن . [ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به خماری درآوردن . موجب خماری شدن
: دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کین خمار جهل تو فردا کند.
منوچهری .
فردات کندخمار کامشب مستی .
خواجه عبداﷲ انصاری .
|| چشم را بصورت چشم خمار درآوردن . (یادداشت بخط مؤلف ).