خم اندرخم . [ خ َ اَ دَ خ َ ] (ص مرکب ) پیچاپیچ . پیچ درپیچ . (یادداشت بخط مؤلف )
: کمندی بفتراک بر شست خم
خم اندرخم و روی کرده دژم .
فردوسی .
هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو خاست
جایگاهش بجز از زلف خم اندرخم نیست .
خاقانی .
شرح شکن زلف خم اندرخم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است .
حافظ.
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه ٔ آن زلف خم اندرخم زد.
حافظ.