خم زدن . [ خ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از گریختن . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع)
: چون عشق بدست آمد تن کور کن و خوش زی
چون عقل بپای آمد پی کور کن و خم زن .
سنائی (از جهانگیری ).
پشتم ز گونه گونه غمانت خمیده شد
دردا که هیچگونه غمت خم نمی زند.
سیدحسین غزنوی .
آن دادگستری که ز تأثیر عدل او
باز و عقاب خم زند از کبک و از غراب .
سوزنی (از آنندراج ).
وقت هزیمت چو خصم خم زد و از بیم جان
گه ره و بیره برید گه که و گه در شکست .
انوری .
|| کنایه از خم کردن سر. (آنندراج ).
-
خم زدن ترازو ؛ کنایه از میل کردن کفه ٔ ترازو بود بطرفی بسبب گرانی وی .(آنندراج )
: ترازو هیچ جانب خم نمی زد
سر مویی کشیدن کم نمی زد.
زلالی (از آنندراج ).