خنده زدن . [ خ َ دَ
/ دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) خندیدن
: خنده ٔ خوش زآن نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش .
نظامی .
سر که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی تو.
نظامی .
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده .
سعدی .
کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن
ببر گرفتن مهر گلابدان ماند.
سعدی .
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
چون عقل خنده می زند ازکار و کشت ما.
امیر شاهی (از آنندراج ).
|| دمیدن . طلوع . (یادداشت بخط مؤلف )
: چوپیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ٔ خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.