خنده ناک . [ خ َ دَ
/ دِ ] (ص مرکب ) متبسم . شاد. ضاحک . خرم . (یادداشت بخط مؤلف )
: دایم تازه روی و خنده ناک باش . (قابوسنامه ).
بشکر و تحیت زبان برگشاد
هزاران هزار آفرین کرد یاد.
پس از سجده شد تازه وخنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک .
(یوسف و زلیخا).
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
درافکنی بخرافات خنده ناک حجی .
ناصرخسرو.
خداوند حمی یوم غبی را بحکایتهای خنده ناک و بازیهای عجب و الحان طرب فزای دل خوش کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خشم که حرارت را بفروزاند آن را نخست بشنوانیدن سخنهای خوب و غذاها و حکایتهای خنده ناک و بازیهای عجب و حاضر کردن دوستان و کسانی که با ایشان انس کند علاج کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
من چو لب لاله شده خنده ناک
جامه بصد جای چو گل کرده چاک .
نظامی .
نمودند کین زعفران گونه چاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک .
نظامی .
چو بی زعفران گشته ای خنده ناک
مخور زعفران تا نگردی هلاک .
نظامی .
خنده ناک ؛ ضاحک . (عرض نامه ٔ باباافضل کاشی ).