خو. [ خ َ
/ خُو ] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست . خرپشته . (یادداشت بخط مؤلف )
: بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی .
|| کفل اسب . ساغری اسب . (از برهان قاطع)
: یکی اسب آسوده ٔ تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
فردوسی (از آنندراج ).
|| کف دست . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
: ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
فلکی شروانی (از آنندراج ).
|| کف پای حیوانات وحشی . (ناظم الاطباء). || قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف ) (از ناظم الاطباء) (از برهان )
: ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
حکیم نزاری قهستانی (از آنندراج )
|| آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف ). || مخفف خواب . (لغت محلی شوشتر). خواب دربعضی لهجه های فارسی . (یادداشت بخط مؤلف )
:چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
سنائی .
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
؟
|| خواب قالین و مخمل . || پهلو. (لغت محلی شوشتر). || خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر). || رؤیا. خواب . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خو دیدن ؛ خواب دیدن . رؤیا دیدن
: گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
فرخی .
|| نگاهداری آتش در خاکستر. || بیخبری . غفلت . (لغت محلی شوشتر). || یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه . (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || یک قدر از هر چیزی . (ناظم الاطباء). || گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری )
:بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خو کنند.
فردوسی .
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیزیاد.
فردوسی .
بکوشم که آباد گردد ز نو
نمانم که ماند پر از خار و خو.
فردوسی .
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم ازخار و خو.
اسدی .
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی خو باد.
سنائی .
پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست
زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید.
؟(از شرفنامه ٔ منیری ).
|| مطلق روئیدنی از درخت و گیاه و سبزه . (یادداشت بخط مؤلف ). || هر گیاه که خودرا بدرخت پیچد. || عشقه . لبلاب . (آنندراج )(از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)
: بسان خو که برپیچد بگلبن
بپیچم من بدان سیمین صنوبر.
|| برش شاخ درخت . درو علفهای باغ . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
-
خو کردن درخت ؛ بریدن شاخ درخت . (یادداشت بخط مؤلف )
: هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش .
مولوی .
دردداروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند.
مولوی .