خواب زدن . [ خوا
/ خا زَ دَ ] (مص مرکب ) خواب آلوده بودن . خوابناک بودن . || خوابیدن . خفتن . خواب کردن
: تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست
خواب راحت میزند در چنگل شهباز من .
صائب (از آنندراج ).
خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان
پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند.
حسین ثنائی (از آنندراج ).
آفت کم است میوه ٔ شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار میزند.
واله (از آنندراج ).