خواجگان . [ خوا
/ خا ج َ
/ ج ِ ] (اِ) ج ِ خواجه . (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود
: ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست .
فرخی .
یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت . (تاریخ بیهقی ). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی .