خواره . [ خوا
/ خا رَ
/ رِ ] (نف ) خورنده . آشامنده . این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء).
-
آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده ٔ انسان
: چو آن آدمیخواره یابد خبر
که هست آدمیخواره ای زو بتر.
نظامی .
فرشته کشی آدمی خواره ای .
نظامی .
-
انده خواره ؛ غمخور. غمناک . دائم باغم .
- || آنکه غم دیگری خورد. غمخوار.
-
بسیارخواره ؛ پرخور. پرخوراک
: بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.
فردوسی .
-
تیمارخواره ؛ غمخوار. آنکه در غم و اندوه آدمی شرکت کند. همدرد.
-
جگرخواره ؛ خورنده ٔ جگر. ناملائم . آنکه باعث رنج و درد آدمی باشد
: نیابی به از من جگرخواره ای
جگرخواره ای نه شکرباره ای .
نظامی .
-
چوب خواره ؛ نام جانوری است که چوب را می خورد چون موریانه .
-
خوش خواره ؛ خوش خورنده . غذای لذیذ خورنده . آنکه غذای لذیذ خورد.
-
خون خواره ؛ خورنده ٔ خون . کنایه از سَبُع و ستمکار
: نیندیشد از هیچ خونخواره ای .
نظامی .
ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری .
سعدی .
کسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست .
سعدی (بوستان ).
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی .
سعدی (گلستان ).
-
رایگان خواره ؛ مفت خور
: بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بی زبانان وبیچارگان .
نظامی .
-
رباخواره ؛ رباخوار. ربح گیر
: گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟
نظامی .
-
روزی خواره ؛ هر مخلوقی که روزی خورد. مرزوق .
-
زنهارخواره ؛ زنهارخوار. دریغگو.
-
سوگندخواره ؛ بسیار سوگندخور. بسیار قسم خور.
-
شراب خواره ؛ میخواره . آنکه شراب دائم خورد.
-
شکمخواره ؛ پرخور. شکم پرست .
-
شیرخواره ؛ رضیع. شیرخور.
-
غم خواره ؛ تیمارخواره .
-
می خواره ؛ دائم الخمر. بسیار شراب خوار
: ز باده چنان آتشی برفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت .
نظامی .
میی کو بفتوای میخوارگان
کند چاره ٔ کار بیچارگان .
نظامی .
|| (اِ) رزق . روزی . طعام . خوردنی . توشه . وظیفه . علوفه . بهره ٔ هرروزه . خوراک . آذوقه . (ناظم الاطباء).