خوازه بستن . [ خوا
/ خا
/ خ َ زَ
/ زِ ب َت َ ] (مص مرکب ) آیین بندی کردن . طاق نصرت بستن . (یادداشت بخط مؤلف )
: و کسی که بزیارت نور رودفضیلت حج دارد و چون بازآید شهر را خوازه بندند سبب آمدن از آن جای متبرک . (تاریخ بخارای نرشخی ص
13).
گر با تو ز خانه سوی کوی آیم
بندند چه خوازه ها و آیین ها.
سوزنی .
به پیش باد نه آن نامه تا بمن برسد
که هیچ پیک نیابی چو باد با تک و پوی
بکوی صافی آن نامه را بزن عنوان
نه پیش نامه ٔ تو تا خوازه بندم کوی .
سوزنی .
خوازه بست زگلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار.
مسعودسعد.